برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

عادت

بی صبرانه منتظر روزی‌ام که زندگیم از زندگی پدر مادرم سوا بشه تا انقدر سر مسائل تخمی تخیلی اعصاب مارو به فنا ندن...بی صبرانه منتظرم جایی زندگی کنم که حداقلِ ارتباط با بابا رو داشته باشم تا حداقلِ دخالت تو زندگیم رو داشته باشه...سالی ماهی دیدنش میتونه خوب باشه ولی زندگی باهاش عذابه..روحو روان آدمو خسته میکنه...مریض میکنه...به شدت نیاز به مستقل شدن دارم...نیاز به رفتن...کار کردن و فاصله گرفتن ازشون...دیگه هیچ وجه اشتراکی بین خودمو خانواده نمیتونم پیدا کنم..سبک زندگیشون انتخاب من نیست...طرز فکرشون رو دوست ندارم و نمیتونم خودم رو با چیزی که میخوان وفق بدم...شاید اگه فاصلم باهاشون به اندازه هزاران کیلومتر برسه، یه روزی از تنهایی دلم براشون تنگ شه، ولی کاش یادم نره بودن نزدیکشون چه آسیبی بهم زد و چه اعصابی ازم گرفت...کاش به خاطر ترس، به خاطر عادت و به خاطر تمام میله‌هایی که تو ذهنم ساختن و توشون زندانیم کردن، بی خیال پریدن و پرواز کردن نشم...کاش به وقتش، دلمو بزنم به دریا و برم دنبال آرزوهام...کاش یادم نره چی گذروندم و تو مواقع سختی، از گذشته بهشت نسلزم برای خودم و خودمو سرزنش نکنم

یه وقتایی آدم انتخاب میکنه بین گزینه‌های پیش روش...اما من انتخابی ندارم...یا باید بجنگم و تاوانشو بدم و بپذیرم که هر چند سخت اما باید یه چیزایی رو از دست بدم ، یا همینطور کج دار و مریز ادامه بدم تا زندگیمو تباه کنم و شرمنده خودم بشم و روبه روز مریض تر و افسرده تر بشم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد