میگفت من اون شب برق چشماتو دیدم...دیدم که چقد به دکتر شدن علاقه داری...اگه الان باهم ازدواج کنیم، بعدها از من متنفر میشی به خاطر اینکه مجبور شدی رویات رو فراموش کنی...
موقع خداحافظیشون، یه انگشتر داد بهش و گفت هر وقت احساس تنهایی کردی بهش نگاه کن و مطمئن باش من برمیگردم...
+ علاقهی واقعی احتمالا این شکلیه...کسی که طوری نگاهت کنه که حتی برق تو چشمات رو هم ببینه و جوری دوستت داشته باشه که حاضر شه برای همیشگی بودن اون برق، حتی از خودش هم بگذره
-ول کنم به چشات اتصالی کرده.
-چشمام چی شده.
؟؟؟
بزرگی فرمود:«دنیا را هاله ای از ک8 و شر فرا گرفته است»
البته دنیا از اولم اساسا ک8 و شر بود