میگه میدونی ماه گرفتگی چیه
میگم اره دیگه، وقتی زمین بین ماه و خورشید قرار میگیره، نور خورشید نمیتونه به ماه برسه و ماه تاریک میشه
یکم عاقل اندر سفیه نگاهم کرد، چشماشو تنگ کرد و گفت ینی تو قصهی آدمارو باور میکنی؟
گفتم قصه چیه بابا، دلیل علمی داره
با چشماش بهم گفت سادهایا...یه جوری که انگار میخواست یه رازی رو بهم بگه صداشو یواش کرد و گفت ببین اینا قصههاییه که آدما ساختن...آدما دوست دارن همیشه یه دلیل ظاهرا عاقلانه برای هر چیزی پیدا کنن تا راحت تر باهاش کنار بیان
دلم بهش خندید ولی صداشو درنیاوردم و گفتم خب باشه تو بگو داستان چیه
گفت ببین ماه خیلی ماجراجو بود...همینطوری تو کهکشان ها میچرخیدو ماجراجویی میکرد...ستارههای مختلف رو میدید، بین کهکشانها میچرخید و برای خودش صفا میکرد تا اینکه تو یکی از سفرهاش راهش خورد به کهکشان راه شیری و منظومهی شمسی...همینطوری که داشت با سیاره های مختلف آشنا میشد یهو یه سیاره دید سبز آبی...زمین صداش میکردن...بین تمام سیارههایی که دیده بود زمین یه جور خاصی بود..نفس داشت..عشق داشت...زمین زنده بود..اصلا نمیشد دوستش نداشت...حتی زحل با اون حلقهی جذاب دور کمرش هم به اون شگفت انگیزی نبود...ماه عاشق زمین شد...از اون مدل عشقهای افسانهای
ماه هر روز و هر لحظه دور زمین میگشت و قربون صدقهش میرفت ...ولی زمین عاشق نور بود و شبا که خورشید بهش نمیتابید غمگین میشد...ماه که دید زمینش غمگینه، یه روز رفت پیش خورشید تا باهاش حرف بزنه
هیچکس نفهمید که ماه به خورشید چی گفت، اما خورشید، هر شب یکمی از نورش رو به ماه داد تا ماه هم شبای زمین رو روشن کنه و هم دورش بگرده...ولی گاهی ماه دلش میگیره...هر شب میتابه و هر روز میگرده اما گاهی خسته میشه قهر میکنه...میره نور خورشیدو پسش میده، روشو برمیگردونه و دیگه نمیتابه به امید اینکه زمین برگرده تماشاش کنه ولی خب بیچاره عاشقه...دلش طاقت نمیاره شبای زمینش تاریک بمونه...اینه که خودش دوباره میره پیش خورشید، نورشو پس میگیره تا شبای زمین رو روشن کنه..حتی اگه زمین عشقشو نبینه، ماه بازم عاشق میمونه
چرت و پرتای ذهنی ک عاشقه؟ :))))))
ببین من ذهنم زیادچرتو پرت میبافه خیلی دلیل یا منطق پشتشون نیست جدی نگیر! :)
پس این چرت و پرتا چیه
چرتو پرتای تو ذهنمه :)
شکست عشقی پس؟
اون که اصلا
عاشق شدین؟!!!!!
عاشق که نه