دیگه اصلا کسی به اینجا سر میزنه؟!
چرا نوشتنم نمیاد؟ غمگینم میکنه این..
توی پینترست سرچ کردم صلح. میخواستم ببینم صلح چه رنگیه، چه شکلیه. میخواستم ببینم اصلا چه تصویرهایی صلح معنی میشه. پینترست یه سری عکس آورد از طبیعت، آسمون، دریا و ستارهها. عکسای قشنگی بودن، حس قشنگی هم داشتن ولی هیچکدوم چیزی که من میخواستم نبودن. ناقص بودن انگار. یه چیزی کم داشتن.
منتظر بودم یه جایی بین تمام این تصاویر، عکسهای تو رو ببینم چون از نظر من، صلح یعنی تو. من هیچ مثالی بهتر از تو برای تعریف کردن صلح به ذهنم نمیرسه. هیچ طبیعتی توی دنیا نمیتونه شبیه تو حس امن بودن دنیا رو منتقل کنه. برای من، تو بیشتر از هر چیزی یادآور صلحی و اگه امنیتی توی دنیا باشه، حتما شبیه پیش تو بودنه.
هفتهی غمانگیزی بود مامان. تمام مدت داشتم فکر میکردم که چقدر همه چیز باور نکردنیه.
درست همونقدری که داستان دیو هفت سر باورنکردنیه. همش احساس میکنم شاید همه چی مال یه داستانه. یه کتابی شبیه شاهنامه و یه داستانی شبیه ضحاک. همیشه از داستان ضحاک می ترسیدم. می ترسیدم از رسیدن آدم به جایی که برای بقا، میکشه و سرکوب میکنه. می ترسیدم از تصور جایی که آدمها فقط وقتی حق نفس کشیدن دارن که سکوت کرده باشن.
اینا داستان نیست مامان. من دیدم که اینا داستان نیست. دیدم که میشه مغز آدمها خوراک مارها شه. دیدم که مهم نیست قربانی یک نفر باشه یا چند میلیون نفر. دیدم که چقدر برده، بدبخت و زندانیام.
تمام این مدت نگاه میکردم به خودم و آدمهای دور و برم و بعد دلم میخواست تا مرز کور شدن گریه کنم به حال یاس توی چشمهاشون و تلخی سرنوشتشون. به تو هم فکر کردم مامان. به تمام حرفهایی که با هم زدیم و جلساتی که داشتیم. به تمام تلاشی که برای کمک کردن میکنی. ولی مامان، برای زندانی بودنم چیکار میتونی بکنی مامان؟ چطور میخوای یادم بدی انسان باشم وقتی اون بیرون، تمام انسانیتم سرکوب میشه؟ چطور توقع داری آزاد باشم وقتی هر روز زنجیرهای بیشتری به پاهام بسته میشه؟ چطور زخمهای قبلی خوب بشن در حالی که هی زخم روی زخم میاد؟ اصلا چطور توقع داری حرف بزنم وقتی همه جا از من سکوت میخوان؟
شغل بدی رو انتخاب کردی مامان. یا شایدم شغل خوبی رو انتخاب کردی، فقط جای بدی هستی. هر چی که هست اینجا درمانگر بودن، حکم اون پزشک خط مقدمی رو داره که وسط میدون جنگ، حتی فرصت پانسمان کردن زخمهارو هم پیدا نمیکنه، چون هر بار یه گلولهی جدید تو تن مجروح سربازهای بیچارهش سبز میشه.
متاسفم مامان. متاسفم که تو یه درمانگری.
امروز ۴۵ دقیقهی تمام سکوت کردم. پارادوکس قشنگی بود بین فضای رواندرمانیای که اصلش روی حرف زدنش بنا شده و سکوت محضی که من انتخاب کرده بودم. فکر میکردم سخت میگذره و دیر. ولی نه سخت گذشت و نه دیر. حوصلهم سر نرفت، فقط یه وقتایی خوابم می گرفت.تمام تلاش روانکاوم برای به حرف آوردن من، چهارتا جمله به فاصلهی هر یه ربع ده دقیقه بود. گفت میتونی هر چی تو ذهنت میگذره رو بگی. چند ثانیه نگاهش کردم و فکر کردم که اگه قرار بود حرف بزنم، شاید طعنه میزدم "مرسی که گفتی میتونم هر چی از ذهنم میگذره رو بگم". جملهی بعدش این بود که "با جلسات قهر کردی؟" نگفت با من قهر کردی، گفت با جلسات قهر کردی. در صورتی که من دقیقا با خودش قهر کرده بودم. با خودِ خودش. مخاطب حرف نزدن من، دقیقا خودش بود. بعد پرسید الان چه حسی داری. حس خاصی نداشتم، فقط یکم حوصلهم سر رفته بود. و شاید یکمم دلم میخواست بغلم کنه. در نهایت گفت موضوع نخواستنه یا نتونستن؟ گفت نمی تونی یا نمیخوای حرف بزنی؟
گریهم نمیگرفت. پاهام رو به شکل عصبی تکون نمی دادم و نفس کشیدنم هم هیچ تغییری نکرد. جذاب بود این حجم از کنترلم روی بدنم. مدتها بود که حرکت عصبی پاهام توی اتاق روانکاوی از کنترلم خارج شده بود. هر بار با نشستن روی مبل اگه بلافاصله شروع به حرف زدن نمی کردم، به طرز مسخرهای حرف زدن هی سختتر میشد و واکنشهای جسمیم شدیدتر. از لرزش آروم پاهام که به مرور شدت می گرفت تا سیاهی رفتن چشمهام و نفسهای سنگین و صدادار. من کنترل خوبی روی بدنم دارم. ظاهرم اونقدری ارومه که هیچکس فکر نمیکنه چه درون پر سر و صدایی دارم. حتی روانشناسی که پنج شش سال پیش رفته بودم هم بهم گفته بود تو مشکلی نداری و آرومی چون مردمک چشمهات حرکت آرومی دارن. ولی لرزشها و اشک ریختنهای منو، روانکاوم توی این یکسال دید. علارغم کنترل فوق العادهای که روی تمام بدنم دارم، بارها دید که می لرزم و نمیتونم حرف بزنم. دید که یه وقتا چقدر نفس کشیدن برام مشکل میشه و چقدر توی خودم مچاله میشم. منم دیگه شک داشتم به اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم. شک داشتم بتونم ۵۰ دقیقه در کمال خونسردی جلوش بشینم و هیچ کلمهای حرف نزنم. اما شد. نشستم و نه پاهام از شدت لرزش فرش رو جمع کرد و نه صدای نفسهام توی اتاق پخش شد. در و دیوار رو نگاه کردم. گلدونهارو تماشا کردم. فاصلهی هر بار روشن و خاموش شدن اتوماتیکوار شوفاژ برقی اتاقش رو شمردم و هر کاری کردم به جز نگاه کردن به اون. فقط وقتهایی که حرف میزد، یه نگاه بی تفاوت بهش میکردم و به سکوتم ادامه میدادم. راستش توقع داشتم بیشتر از اینها تحت تاثیر قرار بگیره. بیشتر از اینها بترسه از حرف نزدنم و بیشتر از اینها تلاش کنه تا به حرف بیام. ولی مثل هزاران دفعهی قبل، هیچوقت با روشهایی مثل این کوتاه نمیاد و از موضعش عقب نشینی نمیکنه. با هیچ روشی در مقابل من کوتاه نمیاد و وقتی فکر میکنه کاری غلطه، خودم رو بکشم هم نظرش رو عوض نمیکنه. و متاسفانه این رفتارش خلع سلاح میکنه آدمو چون هیچ روشی روش جواب نمیده.