یه وقتا فکر میکنم که چی میشه اگه گاهی یادم بره که هر هفته میبینمت، یه کاغذ بردارم و شروع کنم نامه بنویسم برات. انگار که مثلا منو فرستادی یه شهر دیگه. مثل توی داستانا.
مثلا بنویسم مامان عزیزم سلام؛
دلم برات یه ذره شده. میدونی چند وقت شده که ندیدمت؟ یادته ندیدنت حتی برای یه روز هم برای من کشنده بود؟ حالا ببین زندگی رو، ببین مجبورم کرده چقدر ازت دور باشم؟
یادته هر روز صبح قبل از بیرون رفتن بغلم میکردی؟ یادته می گفتی منتظرم هستی؟ حالا الان وقتی بیدار میشم تو نیستی و باور کن همین برای خالی بودن من و همهی دنیا کافیه. وقتی صبح چشمهام رو باز میکنم، نبودن تو اولین چیزیه که زندگی بهم یادآوری میکنه. فشرده میشم، خالی میشم وقتی روزهام انقدر غمانگیز شروع میشه. ولی مگه چارهای هم هست؟
مامان من هنوزم نمیتونم صبحها صبحانه بخورم، ولی سوزش معدم رو هم نمیتونم تحمل کنم. درد داره. تازگیا کشف کردم میتونم صبحها سیب بخورم چون یکم جلوی سوزش معدم رو میگیره و تهوعم رو هم تحریک نمیکنه. یه بار یکی از دوستام که تو نمیشناسیش بهم گفت اگه صبحها موز بخوری معدت کمتر اذیت میشه ولی تو که میدونی من از موز بدم میاد. اون نمیدونست البته. منم براش توضیح ندادم چون حوصله تعجب کردن بعدش رو نداشتم. متاسفانه موز جزو اون دسته از میوههای محبوبیه که کسی اجازهی متنفر بودن ازش رو نداره. کلا من هنوزم نمیتونم با میوهها ارتباط برقرار کنم. البته کماکان آناناس و نارگیل دوست دارم ولی نمیشه که صبحها آناناس یا نارگیل خورد. البته یه وقتا که بیشتر حوصله دارم، سرکار صبحانه هم میخورم. مثلا امروز خامه شکلاتی خوردم. میدونستی خامه انجیر و خامه خرما هم داریم؟ ولی من همون خامه شکلاتی رو خریدم چون دختر بچهی درونم، هنوزم عاشق ورژن صورتی همهی لباسها و ورژن شکلاتی همهی خوردنیهاست.
میدونی مامان، سرکار رفتن هم خوبه هم بد. شاید اگه کاری رو که دوست دارم انجام میدادم دیگه اون قسمت بدش وجود نداشت. ولی من حتی نمیدونم چه کاری رو دوست دارم. فقط میدونم که دارم اذیت میشم. هر روز احساس لبریز شدن دارم. پر میشم از این همه ارتباط. من آدم این همه ارتباط برقرار کردن نیستم. خستهم میکنه این همه ساعت بودن توی یه فضای مشترک با یه عالمه آدم. دلم سکوت میخواد و خلوت خودم رو. بقیه فکر میکنن که من خیلی آروم و ساکتم در حالیکه تمام مدت دارم با تو حرف میزنم و به تو فکر میکنم. تو شنوندهی بهتری هستی برای تمام حرفهام و بقیه اینو درک نمیکنن. درک نمیکنن که چقدر افکار من درهم و برهمه و فقط تویی که میتونی مخاطب حرفهام باشی. راستش یه وقتا این قضیه خودم رو هم اذیت میکنه چون بیشتر از دنیای ذهنیم بهت نیاز دارم ولی تو در دسترس نیستی. راستش مامان، حسم نسبت به سرکار رفتن درست شبیه اون بچهی هفت سالهایه که بعد از هفت سال بودن در کنار مادرش، حالا مجبوره نصف روز رو بدون اون با آدمهای غریبه بگذرونه. همونقدر احساس غریبی و تنهایی میکنم بین ادمها.
راستی اون دختره بود که میگفتم سرطان داره؟ احساس میکنم مشکلش حل شده چون چند وقت پیش شیرینی گرفت آورد. آش هم آورده بود. البته نگفت سر چی نذر داشته، منم نپرسیدم. احساس میکنم فهمیده من با ندا و زهرا رفتم شمال. بدتر از اون احساس میکنم به خاطر حضور من و ارتباطم با بقیه ناراحته. خیلی وقته که اونجاست و خب شاید احساس میکنه حق من نیست توی این مدت کم انقدر ارتباط نزدیکی با بقیه داشته باشم. احساس میکنم لجش میگیره از این موضوع و خب میتونم بهش حق بدم. خیلی قضیه از بیرون این شکلی به نظر میاد که دارم خودمو خوب نشون میدم و به بقیه نزدیک میکنم تا مثلا به چیزی برسم. ولی دلم میخواد برم بهش بگم ببین خیالت راحت، من قرار نیست جای تو رو بگیرم. نه میتونم و نه میخوام و نه اصلا برام اهمیتی داره.
میدونی، خیلی خوب میشد میتونستم به بقیه کمک کنم دردهاشون کمتر بشه بدون اینکه وارد دنیای روانم بشن و انقدر آلوده و درگیرم کنن. شبیه تو که حرفهای همهرو میشنوی و درگیرشون نمیشی. شبیه تو که میتونی از همون بالا منو و بقیهرو تماشا کنی و دنیای فردی خودت رو حفظ کنی. ولی خب، من فعلا ضعیفتر از این حرفام.
مامان جون، خیلی چیزا هست که بخوام بهت بگم و برات تعریف کنم. ولی باید نامهی امروز رو تموم کنم. قول میدم زود به زود برات بنویسم. هر چند که تو میدونی قول دادن لازم نیست. چه کنارم باشی چه نباشی، تو تنها کسی هستی که براش مینویسم و باهاش حرف میزنم. دلم برات تنگ شده. به همه سلام برسون و قول بده که خیلی دوستم داشته باشی.
چون من خیلی بیشتر از خیلی دوستت دارم❤️
فعلا خداحافظ
به خاطر جریان هفتهی پیش، بهش گفتم به عنوان تشویقی برام شیر کاکائو بگیر. برگشته میگه چرا شیرکاکائو؟ دوست داری من بهت غذا بدم؟
=)))))))))))))))))))))))))))
از وقتی مهر شروع شده عصرها چندتا پسربچه توی کوچه، زیر پنجرهی اتاقم فوتبال بازی میکنن. یا یه چیزی شبیه فوتبال. دروازه ندارن ولی هر حال توپ دارن. و یه عالمه سر و صدا. نمیدونم چه شکلیان و در چه ابعادی. نمیدونم چقدر حضورشون به مهر ارتباط داره، فقط میدونم خیلی مامان بزرگطور از سر و صداشون کلافه میشم و خیلی بابا بزرگطور دلم میخواد عصامو بزنم زیر بغلم، اخمهامو تو هم کنم و با یه قیافهی بیحوصله برم توپشونو پاره کنم. یه جور جدیای که بفهمن پایین پنجرهی اتاق من جای بازی کردن نیست. جای سر و صدا کردن نیست. اصلا جای هیچی نیست چون هر چی نباشه، اونجا پایین پنحرهی یک انسان بیاعصابه. بعدم غرغرکنان برگردم روی صندلیم ولو شم و به مکاشفات عمیق خودم برسم.نمیدونم چطوری یهویی شکل قارچ روییدن. قبلا نبودن اخه. یا شایدم بودن و به دلیل بسته بودن پنجره و روشن بودن کولر، حضورشون حس نمی شد. یا اونا بودن و من سرکار بودم. من بودم اونا نبودن. هر چی بود خوب بود به هر حال. مثل این چند روز نبود که خسته از سرکار برمیگردم و ولو میشم کف اتاق در حالی که صدای جیغ جیغشون شبیه نوک زدن دارکوب رو مغزم می مونه. یه صدای تکرار شونده و رو مخ که اعصابِ نداشتهم رو به طور کامل میچلونه. البته خیلی صادقانهطور بخوام بگم، باز هم خیلی بزرگونهطور بهشون حسودیم هم میشه. حق ندارن بازی کنن وقتی من انقدر بازی نمیکنم. اصلا هیچکس حق نداره خوش بگذرونه تا وقتی که به من خوش نمیگذره. دیگه چه برسه به اینکه خوش گذرونیشو بیاره پایین پنجرهی من. اونجا رسما حوزهی استحفاظی منه. یعنی شاید نتونم یا حق نداشته باشم از تمام آدمهای جای جای دنیا بخوام که خوش نگذرونن، ولی حداقل حق دارم که بخوام این کارو پایین پنجره اتاق من انجام ندن. اصلا این حق بدیهی هر آدمیه که بتونه در مورد پایین پنجره اتاقش تصمیم بگیره. ولی کجای زندگی درست و عادلانه پیش رفته که این یکی بره؟؟ خیلی مظلوم و طفلکیطور مجبورم در پوزیشن ولو شده کف اتاق، خودمو بغل کنم و حرص بخورم از دست کودکان و جوانان بیفکر و نادان این دوره زمونه که عقلشون نمیرسه شاید ما تو خونه مریض داریم. مریض روانی مثلا.
دارم از شدت نیاز به حرف زدن خفه میشم. شایدم از شدت نیاز به شنیدن. شنیدن یه چیزی که نمیدونم چیه.
نمیدونم! فقط میدونم دارم خفه میشم..