کاش بابا انقدر هر روز اخبار نگاه نمیکرد...کاش میشد تلویزیون رو برای همیشه میبستم...کاش همهی خبرها و اتفاقات دنیا میوت میشد...کاش یه مدت من میشدم مرکز دنیای خودم و بی خیال تمام عالم، همهی فکرو دغدغهم خودم میبود...از فضای مجازی، ارتباط با آدمها، شنیدن و دیدن اتفاقای زندگیشون خستهم...حتی از دیدن عکس پروفایلشون، چت های تو گروههاشون خستهام...ارتباط زده شدم...نمیخوام هیچی بدونم، بشنوم یا ببینم...هر جارم میبندی، بازم خبر بد یه سوراخی پیدا میکنه که بیاد برسه به آدم و پشت بندش تمام حس های مزخرف و ترسناک عالم...من نمیخوام هیچی بدونم از اوضاع مملکت...نمیخوام بشنوم کجا چه اتفاقی افتاده...نمیخوام هر لحظه تو وحشت این باشم که چی میشه و چه بلایی سرمون میاد...نمیخوام هی حسرت بخورم که آدمهای کشورهای دیگه چطوری زندگی میکنن و ما چطوری...نمیخوای هر روز به این فکر کنم که چرا از سادهترین و پیش پا افتاده ترین حق هر انسانی محرومیم...چرا هم وضعیت مزخرف حکومت و هم فرهنگ مزخرف جامعه انقدر عرصه رو برای زندگی تنگ میکنه...من خستهام از دغدغه هام، از نگرانیهام که برای سادهترین و بدیهیترین چیزای زندگیه...من از هر فرهنگ، از هر دین و از هر تفکری که روح انسان رو اینطوری به بند میکشه و اسیر میکنه بیزارم...لعنت به اون دینی که سنگ رو میبنده و سگ رو باز میذاره...لعنت به اون فرهنگی که همه چیزش تحمیلیه و لعنت به تمام ارزشهای پوچی که زندگیهارو تباه کرده...
در واقع هر چی فکر میکنم میبینم هیچ حس خاصی ندارم نسبت به فردا...اتفاقا بیشترین چیزی که میاد تو ذهنم این سواله که "سال دیگه این موقع اوضاع چطوریه؟"
میخواستم بیام یه پست در مورد وعده وعیدهای خودم به خودم برای سال دیگه این موقع، بنویسم...بعد میخواستم یه پست در مورد حس امسالم بنویسم و در آخر به این نتیجه رسیدم که کلا هیچی ننویسم!!
فقط دلم میخواد بگم اگه همه چی اونطور که باید پیش رفت، تولد سال دیگم رو خودم به افتخار خودم، تکو تنها، فقط و فقط با خودم اونطور که تو ذهنمه جشن میگیرم...
+ شاید حسش اومد، ادامهشو امروز، فردا، پس فردا یا اصلا هرگز نوشتم
چند روز پیش یکی از اقواممون استوری گذاشته بود که اسم پسر با ز بگو، اگه غلط بگی یکی رو باید تگ کنی و خودشم یکی رو تگ کرده بود...از اونجایی که هیچوقت از این چالش های اینستاگرام سر درنیاوردم اولش یه اسم با ز فرستادم بعدم برام سوال شد که حتما اگه چالشی چیزی باشه اون یارو هم قاعدتا اینو گذاشته تو استوریش! با همچین طرز فکری رفتم پروفایل طرف و استوریهاشو نگاه کردم تا مثلا کشف کنم الان این دقیقا منظورش چیه واقعا سوال داره یا بازم از این چالشای مسخرهی اینستاگرامه...تا اینجای قضیه اوکی بود تا اینکه شبش طرف دایرکت داد میشه خودتونو معرفی کنید!!گفتم خیر نمیشه، داستان چیه؟ اونم جواب داد میخوام ببینم استوری منو از کجا پیدا کردین!
هر جور فکر میکنم درک نمیکنم چرا باید آدمی که پیجش باز و پابلیکه بره تک تک کسایی که استوریش رو میبینن چک کنه و بعد تازه بره دایرکت اونایی که نمیشناسه طلبکارانه پیام بده خودتو معرفی کن!! ینی واقعا دنبال چه انگیزهای در من میگشت؟عاشق چشم و ابروش شدم ردش رو زدم استوریش رو کشف کردم؟!یا مثلا دنبال چیز خاصی بودم؟یا چی دقیقا؟!
و تازه بعدش پیام های خودش رو حذف کرد!!ینی من نفهمیدم که چی شد که اصلا پیام داد و چی شد که پیاماشو کلا پاک کرد!حقیقتا هنگ کردم از فاز عجیبی که داشت
و این رو هم اضافه کنم طرف از این آدمای بسیجی بود که کل پیجش پر بود از عکسای حسینیه روضه و از این چیزا...نمیخوام ربط بدم به مذهبی بودن ولی انصافا این آدمای بسیجی خیلی ترسناکن..معلوم نیست از هر حرکت سادهی آدم چه برداشت های عجیب غریبی میکنن یا چه برچسب هایی به آدم میزنن...
دیروز داشتم با دیدگاه یه آدم مذهبی خودم رو نگاه میکردم و خندم گرفته بود از تصور اینکه همچین آدمهایی مثلا از حرفای وبلاگم یا توییتهام یا کلا طرز فکرو کارهام چه برداشتی خواهند داشت :))
خیلی دلم میخواد حرف بزنم اما هیچکس نیست که باهاش حرف بزنم...یه وقتایی دلم میخواد مغزمو تخلیه کنم...یکی سکوت کنه و تمام افکار پراکندهمو براش بگم..تمام اتفاقای سادهی روزمره و تمام افکار درب و داغونم و ذهن شلوغم رو توضیح بدم و خالی شم...یه وقتایی دلم با خیال راحت نان استاپ حرف زدن میخواد و اینکه حس نکنم مزاحمم...حس نکنم دارم حال کسی رو بد میکنم یا درد کسی رو اضافه میکنم...تو روزگاری که همه خسته و گرفتارن، هر کی به یه نحوی مشکل داره، دیگه کی حوصله شنیدن خزعبلات ذهن یکی دیگه رو داره!!