خیلی دلم میخواد حرف بزنم اما هیچکس نیست که باهاش حرف بزنم...یه وقتایی دلم میخواد مغزمو تخلیه کنم...یکی سکوت کنه و تمام افکار پراکندهمو براش بگم..تمام اتفاقای سادهی روزمره و تمام افکار درب و داغونم و ذهن شلوغم رو توضیح بدم و خالی شم...یه وقتایی دلم با خیال راحت نان استاپ حرف زدن میخواد و اینکه حس نکنم مزاحمم...حس نکنم دارم حال کسی رو بد میکنم یا درد کسی رو اضافه میکنم...تو روزگاری که همه خسته و گرفتارن، هر کی به یه نحوی مشکل داره، دیگه کی حوصله شنیدن خزعبلات ذهن یکی دیگه رو داره!!
نه شایدم بیشتر من بودم که پیش اون همه حرفامو میزدم ... نمیدونم ...
ولی خب دو سه نفری اینطوری بودند توی چهار پنج سال اخیر ...
البته همه مجازی بودند ... توی دنیای واقعی من خیلی منزوی هستم.
و نمیشه گفت همه حرفاشون رو میزدن، ولی باهام درد و دل میکردن.
اکثر ماهایی که میاییم مینویسیم تو دنیای واقعی منزوی هستیم
من نزدیک به دو سال تقریبا همین آدمی بودم که توصیف کردی، ولی اینطوری صمیمیت بوجود میاد و مشکل اینجاست که گاهی یکی از طرفین، ول میکنه و میره. و اون یکی می مونه با یه عالمه دلتنگی و تنهایی ...
دو سال یکی میومد پیشت دردودل میکرد و همه حرفاشو میزد؟؟؟
علاوه بر جملهی آخرت که کسی حوصلهی شنیدن حرفامونُ نداره اینم هست که گاهاً حرف زدن در مورد خودمون و افکارمون ،خالیمون نمیکنه.. ممکنه برعکسش اتفاق بیفته. یا اصلاً ممکنه چون نتونستیم دقیقاً چیزی که تو ذهنمون هست رو بیان کنیم بیشتر حالمون بد شه
سکوت گزینهی بهتریه همیشه.
اره دقیقا مشکل همیشگی من همینه و کلا هم برای همینه که خیلی مستعد حناق گرفتن هستم!چون ۹۰ درصد کسایی که دورم هستن اصلا منظورمو نمیفهمن یا اصلا براشون مهم نیست در نتیجه حرفام تو ذهنم میمونه و میشه خوره
اون یکی دو نفری هم که هستن و درک میکنن هم که به این صورت...