میخواست مواظب همه باشه..مامانش، باباش، برادرش، دوستاش، فامیل...حتی میخواست مواظب روانکاوش هم باشه...احساس میکرد آدم ها درد میکشن و باید یه جوری این دردو کم کنه..احساس میکرد حق نداره چیزی رو از کسی بخواد تا مثلا به درد کسی اضافه نکنه..فوبیا داشت!فوبیای مزاحم بودن، سربار بودن، عذاب دادن به دیگران...فک میکرد باید دنیارو نجات بده، باید حال همهتون خوب کنه، دردای همه رو تحمل کنه، تازه دردای خودشم، خودش تنهایی تحمل کنه...اینجوری شد که کارش کشید به روانکاو
من کلا حرف زدن برام سخته. اهمیتی نداره با چه کسی کلا سخته. چه برسه اگه به سوالامم نخواد جواب بده:/ بین هر جمله یک سوال میپرسم من:/
حوصله ی شنیدن حرفای هیچ احدی رو هم ندارم.
من بمیرمم دیگه پامو تو هیییچ جایی مثل همچین جاهایی عمرا بزارم. چون در سه موقعیت مختلف در سه زمان مختلف فقط وضعیت رو بد تر کرد فقط!
و دلمم نمیخاد دوباره یک جمله ای مثل این که یکی کم بود دوتا شدن رو دوباره از یکی از والدینم بشنوم مخصوصا وقتی میدونم یک چیزیم هس:)
ولی نمیزارم جدی شه. ینی نباید بشه.
میفهمم، موفق باشی
وقتی تورو یا حمیرا رو میخونم خیلی احساس میکنم که شبیهتونم

یک روز کار من به روانکاو نکشه
پیش روانکاو رفتن لزوما معنیش دیوونه بودن یا مشکل حاد داشتن نیست. اتفاقا من خیلی وقته به این فکر میکنم که خیلی خوب میشد اگه همهی آدمها، چه اونها که اوکیان چه اونها که مشکل دارن، برن و روانکاوی رو شروع کنن چون فضای خیلی منحصربه فردیه. من اگه خیلی خیلی پول داشتم، به کسایی که میشناختم روانکاوی هدیه میدادم به عنوان کادو!