برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

...

میدونی؛ حالا درسته به صورت معمول همش غر میزنم، نق میزنم، ولی گاهی هم پیش میاد که یکم مثبت‌تر بخوام بنویسم. مثلا از وقتی تو گفتی میتونم نوشته‌هامو برات بفرستم انگار راه نفسم باز شد. انگار هوا بود که تو ریه‌هام جریان پیدا کرد. انگار بغلم کردی تا بودنت رو باور کنم. نه اینکه چیزی جای حضور فیزیکیت رو بگیره‌ها،  ولی تصور اینکه هستی و میتونم حرفامو به گوشت برسونم میتونه منو سرپا نگه داره. میتونه روزهارو یکم قابل‌تحمل‌تر کنه. حس میکنم  همین دورو بری و فقط  کافیه دستمو دراز کنم تا دستاتو بگیرم. من به همینم راضی‌ام. همینم به خلائی که توش زندگی میکنم، یکمی هوا میرسونه. باور کن تقصیر من نیست. باهات حرف زدن شبیه حرف زدن با هیچکس دیگه نیست. اصلا پیش تو بودن شبیه به بودن تو هیچ‌جای دیگه نیست . خود تو هم شبیه هیچکس دیگه نیستی. اصلا میدونی چیه؛ تو‌ شبیه خورشید میمونی. نور میدی. روشن میکنی. من توی تاریکی دارم زندگی میکنم، حق دارم دنبال نور تو بگردم دیگه. مثل همون خورشید، بودنت گرما داره. تن یخ‌زده‌ی آدمو گرم میکنه. باور کن واسه کسی که تو یه غار تاریک و سرد زندگی میکنه هفته‌ای ۵۰ دقیقه روشنایی و گرما کافی نیست. حق داره بعدش بترسه از دوباره برگشتن و تنها موندن توی اون غار. واسه همینه که وقتی درو باز میکنی، نمیتونم مثل جوجه‌ها نلرزم موقع جدا شدن از تو. نمیتونم بغض نکنم از ترس برگشتن تو اون غار. دنیای بیرون برای من زیادی بزرگه. نمیخوامش. دوستش ندارم. زیادی ترسناک و خشنه. باهاش کنار نمیام دیگه. ولی پیش تو بودن خوبه. امنه. مثل رفتن تو قصه‌ها میمونه. از اون قصه‌های خوبو رنگی‌ای که توش همه خوشبخت و خوشحالن. آدما مهربونن، لبخند میزنن و همدیگه رو دوست دارن. توش کسی آسیب نمیبینه، قضاوت نمیشه و زخم نمیخوره. 

یه دنیای رنگی‌ای که من توش وصله‌ی ناهمگون نیستم. یه دنیایی که آسمونش آبیه و هواش بوی عطر تو رو میده. 

...


بهش گفتم بذار بغلت کنم. لازم بود. هنوزم لازمه. انقدری که همه چی تو توهمه لازم دارم که به تصویر شبح‌گونه‌ای که ازش تو ذهنم دارم یه جسم بدم. که ببینم واقعیه. که ببینم اینا خیال نیست، توهم نیست. که ببینم من با یه آدم واقعی حرف زدم نه خیال. 


اصلا میدونی چیه، من که با خیالی بودنت مشکلی ندارم. مشکل اینه تو نه خیالی نه واقعی. نه انسانی نه فرا انسانی. نمیدونم چی‌ای و این آزارم میده. حالم رو بد میکنه. اصلا اگه خیالی بودی که خوب بود. یه خیال واقعی بودی. اونوقت اجازه داشتم بغلت کنم، دستتو بگیرم. اونوقت میشد همه جا با من باشی. همه جا باهام حرف بزنی. حتی همونجوری ترسناک بهم زل بزنی. راستش من با همونم کنار اومدم. نه راستش نگاهت ترسناک نیست. بیشتر عجیبه. هر چیه همونم دوست دارم. خوبه که فقط منو ببینی. اصلا واسه همینه که دیدن حرف زدنات با بقیه، دیدنت تو دنیای بیرون از اون اتاق انقدر برام ازاردهنده‌س. تو نه خیالی نه واقعیت. موندی بین این دوتا و ذهن من داره سر این تناقض روانیم میکنه. حالا تو تا ته دنیا هی بگو منم انسانم و محدودیت‌هایی دارم. ذهن زبون‌نفهم من نمیفهمه دیگه. تا همون ته دنیا میتونم به خاطر محدودیت‌هات بغض کنم و خودمو آزار بدم تا بیشتر عذاب بکشم. من از محدودیت‌هات متنفرم. اگه غول چراغ جادو داشتم آرزو میکردم تا تو تبدیل بشی به یه موجود فرازمینی. اونوقت فقط من میدیدمت. اونوقت فقط منو میدیدی. بعدش دستتو میگرفتم و با خودم همه جا میبردم. شاید اونموقع تحمل زندگی راحت تر میشد. شاید حتی تحمل دردها هم راحت‌تر میشد. شاید حتی جرات میکردمو به ادامه دادن زندگی فکر میکردم نه متوقف کردنش. اونوقت تو بودی تا پیشت از آدما گله کنم. تو بودی تا این مغز مریضمو جلوت خالی کنم. تو بودی تا هر بار برات بگم که چقدر از راه رسم زندگی و آدما تعجب میکنم. همه اینا رو میشنیدی و جوری عادی رفتار میکردی که فکر نکنم که منم که مریضم نه بقیهع.

نمیتوانم دگر بِرویَم...

چهارشنبه به مامان گفتم که روانکاوم گفته باید برم پیش روانپزشک...گفتم که حالم اصلا خوب نیست و بریدگی‌های دستم رو هم نشونش دادم...نمیفهمم وقتی خانواده ثابت کردن که هیچوقت تو مشکلات توانایی برخورد مناسب رو ندارن، باز چرا این اشتباه رو انجام دادم و فک کردم گفتن به مامان میتونه کمک کننده باشه...کلی خندیدم، شوخی کردم تا مثلا ببینه حالم اونقدرام بد نیس که نترسه و تازه بعدش کلی سرزنشم کرد که خیلی ضعیفم...الانم دو روزه انقدر سرد برخورد میکنه و یه جوریه که حس میکنم حالش ازم بهم میخوره...هی شوخی میکنم میخندم باهاش که مثلا سرحال بشه انگار نه انگار...خیر سرم کلی براش روضه خوندم که یکم مراعات کنه هوامو داشته باشه تا بگذره این دوران و شرایط روانیم یکم استیبل بشه اونوقت اینطوری میکنه! میفهمم احتمالا براش خیلی سخت بوده دیدن بریدگی‌های دستم ولی کاش یکم محکم‌تر بود و قوی‌تر...کاش خانواده‌م روان قوی‌تری داشتن و میشد بهشون تکیه کرد...شاید اونوقت هیچکدوم این مشکلات پیش نمیومد...شاید کار به اینجا نمیکشید...شاید میشد راحت تر زندگی کرد و راحت تر مشکلات رو حل کرد...حالم داره بهم میخوره از همه چی..کاش میشد انگشت بندازم تو گلوم و زندگی رو بالا بیارم

درخواست استعفا!!

بسمه تعالی

خالق محترم کائنات؛ 

پروردگارا

موضوع: درخواست استعفا

باسلام و احترام

بدینوسیله به استحضار میرساند اینجانب پس از سالها زندگی در این دنیا با سمت انسان در واحد خاورمیانه، به نتیجه‌ی معقولی نرسیده و به دلایل شخصی تقاضای استعفای خود را به حضور محترمتان اعلام می نمایم.

خواهشمند است دستور فرمایید اداره امور متوفیان هر چه سریع‌تر در ارتباط با درخواست اینجانب اقدامات لازم را مبذول نماید. 

پیشاپیش از حسن نظر جنابعالی کمال تشکر را کرده و توفیق روز افزون شما و سایر انسان‌ها را آرزومندم.

با تشکر


درست میشه ایشالا

بنده اندکی زود بدنیا اومدم و برنامه‌نویسم فرصت نکرد کد‌هامو تریس بزنه به خاطر همین الان پر از باگ‌ هستم و هر روز دارم ارور میدم. البته مدتی رو صرف جستجو کردم تا برنامه‌نویسم رو پیدا کنم دیباگم کنه ولی کاشف به عمل اومد که از دارک وب پیداش کرده بودن و نامرد به جای کد یک انسان سالم، کدهای ویروسیشو به من قالب کرده. منم کاری از دستم برنمیومد تا اینکه هفته‌ی پیش نامه‌ای به دستم رسید که اگه در نیمه‌شب هفتم برج اسد، مغز چهار کودک تازه به بلوغ رسیده رو با چشم‌ راستشون مخلوط کنم و بخورم، برنامه‌نویس اعظم نجاتم میده. 

همه چیز محیاست، چهار کودک مورد نظر رو‌ هم شناسایی کردم و منتظرم تا وقتش برسه و برم روحم رو به شیطان بفروشم.