گاهی که میرم متنهایی که نوشتم رو میخونم، هنگ میکنم که من واقعا با چه رویی اینارو مینویسم و میفرستم برا روانکاوم!! واقعا موقعیت عجیب و سورئالیه!!خیلی خیلی عجیب و باورنکردنی!
خیلی دوست داشتم بدونم اون چه حسی پیدا میکنه از خوندن اینا و چه فکری میکنه راجب من!
بچه که بودم یه کتابی داشتم. قصههای منو بابام. اسمش این بود. داستانای زندگی یه پسر بچه با باباش. سه جلدی بود و کمیکمانند. آخر جلد سوم دوتایی در حالی که دست همو گرفته بودن میرن ماه. یادش بخیر چقدر غصهی ماه رفتن اونارو خوردم. قلبم فشرده میشد از فکر کردن بهش. نه اینکه ماه رفتن بد باشه، نه. فقط مشکل این بود رفتن همیشه تلخ بود. چه تو داستانا چه تو مهمونیها و چه تو زندگی. همیشه دوست داشتم من اونی باشم که رفته. موندن درد داشت. این بود که رفتن اون پدر و پسر به ماه هم درد داشت. هم درد هم حسرت هم حسادت. منم دلم رفتن میخواست. هنوزم دلم رفتن میخواد. ماه مقصد قشنگیه. البته تنهایی ماه رفتن هم حس خوبی نداره. مهمه آدم با کی میره. همیشه مهمه کی دور و بر آدمه. مثلا بین آدما، من میخوام پیش تو باشم ولی تو هیچوقت قبول نمیکنی. چون تو یه انسانی با محدودیتهای یه انسان. مدتهاست که دارم سعی میکنم باهاشون کنار بیام ولی نمیشه. دست من نیست. این بیرون زیادی درد داره و پیش تو بودن زیادی آرامش. ولی شاید اگه انقدر هر روز به خاطر دور بودن از تو بال بال بزنم، بالاخره خدا راضی شه و کوتاه بیاد. خودش بیاد پیشت، پادرمیونی کنه و بگه : " ببین، هر چی بخوای بهت میدم، بیا با این بچه برو ماه. کل عرش رو کلافه کرد انقدر بغض کرد و غصه خورد. فرشتهها از دستش عاصی شدن." بعد شاید اونوقت تو راضی شدی، دستمو گرفتی تا باهم بریم ماه. زمین که قشنگ نبود. ماه اما جای احتمالا خوبیه. نور داره. انسان دیگهای نداره و از همه مهمتر، تو رو داره.
یک پُلی ته ایالت نیویورک ریخته. بعد از سی و دو سال. کارشناس محترم هم گزارش داده که دلیل ریختن پل fatigue است. سر تا ته علم مقاومت مصالح هیچ چیز جذابی ندارد الا همین مبحث فَتیگ. خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ کدام از این بارگذاریها به تنهایی از توان سازه خارج نیست. اما همین متناوب بودنشان است که خستهاش میکند. طاقتش تمام میشود و میریزد. این دقیقا همان دلیلی است که بیشتر ما آدمها بابتش میمیریم. بابت فَتیگ. بابت تکرار بارهای کوچکی که تمام نمیشوند اما تمام میکنند. ما عمدتا از خستگی میمیریم. فقط اشکالش این است توی گزارش مرگ هیچ کس نمینویسند دلیل مرگ خستگی. بالاخره یک روز علم مقاومت مصالح را باید پیوند بزنند به علم پزشکی قانونی.
***********
متن بالارو من ننوشتم البته. چون من نه مقاومت مصالح میدونم چیه و نه فتیگ سازه. ولی به نظرم اگه لازم باشه مقاومت مصالح رو با چیزی پیوند بزنن، علم پزشکی قانونی نیست، روانکاویه. خیلی مهم نیست که تو گزارش مرگ هر ادمی چی مینویسن. فقط ای کاش همونطور که فرمولی برای اندازهگیری میزان تحمل یک سازه و فتیگ وجود داشت، یه فرمولی هم برای اندازه گیری میزان تحمل هر انسانی بود. اونوقت شاید میشد یه سیستم هشدار دهی روی هر کسی نصب کرد تا در مواقع حساس بعد از تحمل فشارهای متناوب یه پیامی مخابره کنه مبنی بر اینکه " هشدار! انسان مورد نظر به فتیگ نزدیک میشود، لطفا اگر او را دوست دارید کمی راحتش بگذارید تا خستگی بارهای متناوب را آزاد کرده و سپس آنگاه آمادهی ادامه دادن خواهد بود. در غیر اینصورت شاهد فروپاشی و مرگ وی خواهید بود. "
بچهتر که بودیم باید درخت رو سبز میکشیدیم. درخت صورتی، نارنجی یا بنفش وجود نداشت. باید آسمون رو آبی میکشیدیم. چون رنگ آسمون آبی بود. بزرگتر که شدم مطمئنتر شدم که انسانها تصمیم گرفتن نبینن. من درختی رو دیدم که شکوفههای سفید داشت. بوتهای رو دیدم که نزدیک بهار صورتی رنگ بود و توی تابستون سبز. حتی درخت زرد رنگ هم دیدم. من گاهی سرم رو بالا گرفتم و رنگ بینظیر آسمون رو دیدم. دیدم که همیشه آبی نبود. گاهی بنفش بود. گاهی قرمز و گاهی نارنجی. من از سبز دیدن همهی درختها بدم میاد. من از آبی دیدن همهی آسمونها هم بدم میاد. من بدم میاد از ندیدن تفاوت ها. بدم میاد از یک شکل شدن و یک شکل بودن. من نمیتونم باور کنم که خدایی که فیل، مورچه و زرافه رو آفریده، همه چیز رو یک شکل بخواد. من نمیتونم فکر نکنم که خدا بازیگوشانه آفریده. چطور میشه این حجم از تنوع رو توی خلقت نادیده گرفت؟ چطور میشه خطکش دست گرفت و همه چیز رو یه اندازه زد در حالی که خالقشون بدون هیچ آداب و ترتیبی خلقشون کرده؟ گاهی فکر میکنم دیگه خدا چطور میتونست بهمون بگه "من عاشق تنوعم و چیزی که تو هستی حاصل تمام خلاقیت بینظیر منه. پس لطفا از بین نبرش. شبیه کسی نشو" . گاهی فکر میکنم وقتایی که داریم اضافههای هم رو قیچی میکنیم تا همه شبیه هم بشیم، خدا بغض میکنه، دلش میگیره و بابت تمام حسی که پای خلق هر موجود منحصر به فردی گذاشته، اشک میریزه.
من به رنگ پوست آدمها، رنگ موها و چشمهاشون نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چطور ممکنه کسی که انقدر سرخوشانه و بیمرز خلق کرده، زندگی مخلوقاتش رو یکنواخت و شبیه هم بخواد. گاهی سعی میکنم خودم رو بذارم جای خدا. من اگه خالق همچین تنوعی بودم، به بندههام میگفتم برید و زندگی کنید به شیوهی منحصر به فرد خودتون. شاید من اگه جای خدا بودم، توی کتابم میگفتم قسم به خلاقیتی که توی آفرینش به خرج دادم. قسم به تمام سیارههایی که حتی یه دونهشون هم شبیه اون یکی نیست. قسم به موجودات شگفتانگیز کوچیک و بزرگی که توی آبها و خشکیها زندگی میکنن. قسم به رنگ پوستتون ای انسانها، آیا نمیبینید که خالقتون عاشق تنوعه؟
گاهی فکر میکنم خدا شاید التماسوارانه بهمون میگه شبیه هم نباشید. شبیه هم نشید و شبیه هم فکر نکنید که من عاشق همین تفاوتهاتونم. شاید دم در بهشت، وقتی که داشت راهیمون میکرد به این دنیا، تو اون لحظههای آخر توی چشمهامون نگاه کرد و گفت، برید و زندگی کنید. هر جوری که دوست دارید. برید و هر کاری که میخوایید بکنید. راهی وجود نداره، مقصدی وجود نداره. برید و داستان خودتون رو بسازید. داستانی که به هر شکلی باشه، من راضیام و دوستش خواهم داشت.