از بچگی استعداد عجیبی تو همذاتپنداری با تمام آدمای غمگین توی آهنگ ها فیلم ها و داستان ها داشتم. خوب بلد بودم خودمو بذارم جاشون تا جنس غمشون رو درک کنم، اندازهی غصهشون رو بفهمم و احساسشون رو حس کنم.
مثلا وقتی ۹ ساله بودم و به خاطر اپاندیس دو هفتهای مونده بودم خونه، برای اولین بار آهنگ محال شادمهر رو شنیدم. یه جوری بود که نفسم میگرفت موقع گوش دادنش. حس عجیبی داشت برام. بینهایت تلخ و غمانگیز بود. و بینهایت این حجم تلخی رو درک میکردم. خیلی عجیب میتونستم باهاش همذات پنداری کنم. دلم میسوخت برای دختره و به طرز وحشتناکی دوست داشتم برم به شادمهر بگم حالا گناه داره، پشیمونه تو ببخشش! خیلی غمانگیز بود از دست دادن علاقهی خالصانهی یه نفر و من اینو با تمام وجودم میتونستم درک کنم. میتونستم حس کنم چقدر تلخه کسی که حاضره برات بمیره رو از دست بدی. هم حس شادمهر رو میتونستم درک کنم و هم حس اون دختره رو. دلم میخواست یه جوری داستان ختم به خیر بشه و کسی این وسط جدا نشه. حیف بود اخه!
هنوزم این آهنگ رو دارم. هنوزم گوش میدم و هنوزم همون حس رو برام داره. همون قدر تلخ و همون قدر قوی. هنوزم وقتی شادمهر میگه "پشت پا زدی به بختت کی واست جز من میمیره" دلم هُری میریزه.
چند وقت پیش خیلی اتفاقی به ذهنم رسید که شاید من خودم رو تو این آهنگ میدیدم. شاید صدای خودم رو میشنیدم. شاید من بودم که میگفتم "کی واست جز من میمیره". شاید من بودم که میگفتم دیگه دیدنم محاله، دیگه برگشتم خیاله. به کی؟ به کسی که عاشقانه میپرستیدمش ولی ذره ذره شاهد خرد شدنش بودم. شاید من بودم که اون همه خالصانه عشق ورزید اما بهش خیانت شد.
یا شایدم من اون دختره بودم که از دست داده بود. شاید همون موقعم تو ذهنم بود که چیزی رو از دست دادم که دیگه هرگز بدست نمیارم. هنوزم نفهمیدم من کدومم. اونی که رها کرده یا اونی که از دست داده. شایدم هر دو.
یا شایدم همه اینا قصهپردازیهای مغز بیکارمه :)
نظرتون در مورد متن پایین چیه؟ چه حسی رو برمیانگیزونه؟!
حدودا یکی دو سال پیش بود با مامان رفته بودیم بیرون که کنار خیابون، یه گل شفلرا دیدیم. اون موقع البته نمیدونستیم اسمش چیه. فقط یه گل درب و داغون بود که یه گوشه رها شده بود. بدون گلدون با ریشه های بیرون زده از اون حجم خاک گلدون مانندش. روی تمام برگها و ساقهش پر از آفت بود. مریض بود که انداخته بودنش بیرون. ولی هنوز زنده بود. اینو مامان گفت وقتی که رفت یه کیسه گرفت که بیاردش خونه. من اما بیحوصله یه گوشه ایستاده بودم و هی تکرار میکردم که ولش کن میخواییم چیکار! مامان ولی دلش نیومد رهاش کنه. رفت از انباری یه گلدون آورد با یکم خاک. گل بزرگی بود. قدش از یه متر بیشتر بود. تمام برگهاشو دونه دونه شست. اما آفتهاش از بین نرفت. از گلفروشیها داروهای تقویتی و دفع آفت میخرید و هر روز بارها برگهاشو تمیز میکرد و میشست تا اینکه گیاه، پژمرده شد. برگهاش شروع به ریزش کرد و دیگه لخت لخت شد. اون روزها با یه لحن حق به جانبی که یعنی مثلا من میدونستم اینجوری میشه، بهش میگفتم دیدی این همه زحمت کشیدی آخرش از بین رفت! مامان ولی ناامید نشد. همچنان هر روز خاکش رو تقویت میکرد و صبورانه ازش مراقبت میکرد. تا اینکه کم کم جوونه زد، رشد کرد، اینبار بدون آفت. کم کم ساقههاش پر از برگ شد، شاداب شد. یه جورایی انگار زنده شد. یه طوری پربار و سرحال شد که انگار جون دوباره گرفت. از اون موقع همیشه سبز و پر از برگه. همیشه سرحال و شادابه. هر بار که میبینمش، نگاه قدردانش رو حس میکنم. حس میکنم که چقدر زندگیشو مدیون مامانه. چقدر بابت بیتفاوت رد نشدنش ازش ممنونه و چقدر از این زندگی دوباره خوشحاله.
روزی که اومدم پیشت، همون گلدون آفتزده و مریضی بودم که رها شده بود یه گوشهی زندگی. همونقدر تنها و ناامید. تو بودی که کنارم نشستی تا باهم تک تک اون افتهارو از بین ببریم. تو بودی که از پژمرده شدنم ناامید نشدی. تو بودی که وقتایی که حتی خودم هم حاضر نبودم خودم رو تحمل کنم تحملم کردی. تو بودی که قبول کردی تو این راه سخت، همراهتر از خودم، همراه من باشی.
دلم میخواست نویسنده بودم تا میتونستم زیبایی بعضی انسانهارو توصیف کنم. بنویسم که چقدر قشنگن کسایی که حضورشون انقدر روشن و مفیده. آدمهایی که وجودشون، به دیگران زندگی میبخشه، دردی رو از دردهای دنیا کم میکنه و تحمل زندگی رو برای بقیه راحت تر میکنه. انسانهایی که خورشیدگونه میتابن و راه رو برای بقیه روشن میکنن. و به طور خاص، کسایی مثل تو که از روح و روانشون مایه میذارن تا آدمهارو با خودشون و با زندگی آشتی بدن.
خدا هم همینطوریه دقیقا. سین میکنه جواب نمیده. اونم سرش شلوغه و درگیره دیگه، چون به هر حال ۷ ۸ میلیارد آدم کم نیستن که! ته تهش برسه سین کنه!
یا کسی چه میدونه، شاید اونم در جواب اعتراض به اینکه چرا جواب نمیدی، فقط با خودش فکر میکنه "چه کمکی به تو میکنه؟" و بعد صفحهی چت رو میبنده میره پی کارش چون فکر میکنه خداس و بیشتر از هر کسی میدونه چی برای انسانها بهتره!