میخوام بریزم بیرون این دردهارو اما برمیگردن تو تنم، جاری میشن تو رگهام، میرن سمت یه جایی حدودای قلبم و بعد پمپاژ میشن تو تمام سلولهام و فلج میشم. متاسفم خانم، شما خیلی ترسویید. حتی جرات تموم کردن هم ندارید پس مجبورید همینطوری تا آخر عمر رقتبارتون هی جون بکَنید. اینو وقتی میرم جلوی اینه چشمام بهم میگن.
باید تو یه کاغذ بنویسم "خواهشمند است در صورتی که فرد صاحب نامه به کمای روانی رفت، در اسرع وقت وی را به روانکاوش تحویل دهید" باتشکر
بعدشم اسم، آدرس و شیوههای دسترسی به روانکاوم رو بنویسم و بذارمش تو جیبم تا اگه احیانا افقی شدم و توانایی حرکت نداشتم، یکی پیدام کنه و برسونتم دستش!
یه سری دردها انقدر عمیقن که دیگه هیچوقت درمان نمیشن. انقدری که ریشه زدن، شدن بخشی از وجود آدم. شدن یه زخم عفونی همیشه باز که حتی اگه هر روز و هر روز چرکهاشو بریزی بیرون، باز هم فردا صبح که بیدار میشی از بوی متعفن عفونتش حالت بهم میخوره. باید باهاش کنار اومد. با ظاهر کریهش. با درد زجراورش. زخمایی که هر بار امیدوارانه میشینی پانسمانشون میکنی تا شاید اینبار درمان شد اما درست موقعی که داری لبخند میزنی و با خودت فکر میکنی اینبار جواب داد، درد فلج کنندهای میپیجه تو کل تنت و میخوری زمین. اونموقعس که مخلوط خون و عفونت بیرون ریختهش فرو میره تو چشمت تا بهت یادآوری کنه این زخمها هرگز رهات نمیکنن. که حتی هر روز مرهم زدن هم جلوی پیشرفتش رو نمیگیره چون بعضی از زخمها زایندهاند. رشد میکنن و به تدریج تمام وجود آدم رو میگیرن. روز به روز بزرگتر میشن تا بالاخره یه روز کذایی، مبهوت و وحشتزده، به تصویر موجود ترسناک داخل آینه نگاه میکنی و دیگه خودت رو نمیشناسی چون تمامت شده زخم. شاید این غمانگیزترین دگردیسی تمام دنیا باشه. تبدیل شدن یک انسان یه "زخم" .
یادم باشه وقتی رفتم بهشت بگردم دنبالت و پیدات کنم. اونوقت اگه منو یادت بود، اگه توام دوستم داشتی، میریم پیش خدا و آرزو میکنیم چند وقتی بشی مامان من و باهم زندگی کنیم. اونوقت دیگه مهم نبود حتی اگه هیچکس دیگهای رو نداشتیم. خاله دایی عمو عمه خواهر یا برادر نداشتیم. همین که تو بودی کافی بود. همین به من آرامش میداد. خوشحالم میکرد و برام کافی بود. دیگه به هیچ آدمی احتیاج نداشتم. اونوقت دیگه هیچی تو دنیا ترسناک نبود. اونوقت از پس همه چی برمیومدم و هر کاری میتونستم انجام بدم. اونوقت دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشت.
+ حس میکنم یکم نوشتههام عاشقانه میزنه در این راستا :))))))
+ خیلی کنجکاوم بدونم روانکاوم از خوندن اینا چه حسی پیدا میکنه! لعنتی خودش که هیچی نمیگه -_-
چهارشنبه یه چیزی حول و حوش ۲۰ دقیقه جلوی روانکاوم فقط و فقط لرزیدم بدون اینکه حتی کلمهای حرف بزنم. و اون هر پنج دقیقه هی تکرار میکرد که سعی کن حرف بزنی به اضطرابت کمک میکنه اما من انگار لال شده بودم. مغزم خالی شده بود و اصلا به هیچی فکر نمیکردم و نمیدونستم چی بگم. اصلا برای خودمم عجیب بود این شدت لرزش از کجا میاد چون من که حالم خوب بود! فقط زل زده بودم به در و دیوار و هی تعجب میکردم که چه مرگم شده چرا نمیتونم حرف بزنم و چرا انقدر شدید دارم میلرزم. تمام سعیمو میکردم که یه چیزی پیدا کنم که در موردش حرف بزنم یا یه جوری این لرزش رو کنترل کنم ولی نمیشد و هر لحظه هم شدیدتر میشد. از تغییر پوزیشن نشستن گرفته تا فرو کردن ناخنها توی دست! همه رو امتحان میکردم ولی فایده نداشت! انگار اضطراب یه هفته جمع شده بود و به محض اینکه پامو گذاشتم تو اتاق شروع کرد به بیرون ریختن. وضعیت رقتبار و غمانگیزی بود :(
تازگیا به این نتیجه رسیدم که وقتایی که حالم بده و استرس دارم یا تحت فشارم، در واقع خودم حالیم نیست چقدر وضعیتم خرابه! ینی مثلا فکر میکنم خیلی خوب و ریلکسم اما انگار اینطوری نیست و یه بخشی از وجودم داره تیکه تیکه میشه از فشار و استرس. انگار هر روز یه بخشی از وجودم داره جون میده و رو به احتضاره. اینو وقتی میفهمم که میرم پیش روانکاوم و موقتا اون تایمی که پیش اونم احساس آرامش میکنم و میفهمم ریلکس شدن واقعی چه جوریه.