گفتم دیگه نمیخوام دارو مصرف کنم. روانکاوم گفت این درمان فضای اضطرابیای ایجاد میکنه که من باید مطمئن باشم تو میتونی پالسهاشو کنترل کنی پس باید دارو مصرف کنی!
ولی مساله اینه که داروها هیچ کمکی به حال من نمیکنه. هیچ تاثیری روی کنترل اضطرابم نداره و حتی یه ذره هم نوسانات روانیمو کمتر نمیکنه. حتی حس میکنم شدیدتر هم شده.
اگه قبلا تحت تاثیر اتفاقات بیرون دلم میخواست به خودم آسیب بزنم، الان بدون هیچ دلیلی، صرفا همینطوری الکی دلم میخواد اینکارو بکنم. یه جوری که بدون هیچ نفرت یا عصبانیت خاصی صرفا دلم میخواد یه تیغ بردارم و بکشم روی بدنم و اگه اینکارو نکردم به خاطر تاثیر داروها نبوده، فقط به خاطر این بوده که دلم میخواست روانکاوم همچنان منو بپذیره.
بعد تازه این داروها یه طوریان که خوردنشون یه جوری آدم رو بهم میریزه نخوردنشون یه جور. واقعا اعصاب خوردکنه این وضعیت
شاید حکمتو هدفی وجود نداره. شاید خدا فقط یه موجود زخم خورده و خستهس که یه روز از فرط غم و استیصال، تصمیم گرفت خلق کنه تا حداقل دیگه تنها درد نکشه. شاید برای خدا هم تنهایی درد کشیدن سخت بود. همدرد و همدم نداشتن سخت بود. تنهایی اشک ریختن دردناک بود. برای همین آفرید. موجودی از جنس غم. موجودی که سرتاسر زندگیش رو با غم میگذرونه و با درد رشد میکنه. شاید واسه همین راه رشد کردن انقدر دردناک و غم انگیزه. شاید به خاطر همین داستان زندگی انسان انقدر تراژدیکواره. باید باهم درد بکشیم. ما و خدا کنار هم. شاید شب به شب که میلیونها آدم میرن تو خلوت تنهاییشون و به هزار و یک دلیل اشک میریزن و آه میکشن، خدا هم اون بالا اشکهاش رو پاک میکنه و خوشحال میشه بابت تنها نبودنش. شاید اینطوری بار غمش رو سبکتر میکنه. خودخواهانهس. ولی ما هم خودخواهیم. درست مثل خدا. هیچکس دلش نمیخواد تنها درد بکشه. درست مثل خدا. تنهایی آدم رو به جاهای خوبی نمیرسونه. خدارو هم به جای خوبی نرسوند.
شایدم داستان خلقت اونطوری که به نظر میاد نبود. شاید خلق کردن شبیه تکون دادن چوبهای جادوگری نبود که چیزی از عدم به وجود بیاد. شاید برای خلق کردن، لازم بود که خدا یه چاقو برداره و بخشهایی از وجود خودش رو تکه تکه کنه. شاید هر انسانی، یه بخشی از وجود خداست که خودش با دستهای خودش جدا کرده. این بهای خونباری بود که خدا حاضر شد بپردازه تا فقط تنها نباشه. شاید برای جدا کردن هر بخشی از وجود خودش، اشکها ریخته و دردها کشیده.
به خاطر همین شاید باید همگی بشینیم کنار هم و برای هم غصه بخوریم. دستهای همو بگیریم و اشکهای هم رو پاک کنیم. ما و خدا همدردیم. شبها کنار هم ولی بیخبر از هم اشک میریزیم.
شاید یه روزی خدا سرحالتر شد. یا شایدم اشکهاش تموم شد و دردهاش قابل تحملتر. اونوقت تصمیم گرفت تک تکمون رو برداره و دوباره به خودش پیوند بزنه. شاید این داستان غمانگیز یه روزی تموم شد. دوباره همه با هم یکی شدیم. خدا شدیم.
دقت کردین تازگیا چقدر طولانی مینویسم؟! به نظرم فَکّم شُل شده. یا شایدم مصداق وبلاگیش میشه اینکه انگشتم شُل شده!!
در واقع نمیدونم چی میشه یهویی طولانی میشه! البته اینم که همه رو میفرستم برای روانکاوم هم بیتاثیر نیست :)))
ینی من اگه روزی روزگاری عاشق بشم یا از یکی خوشم بیاد احتمالا شبانهروز میشینم براش مینویسم =)))
دلم میخواد روبه روت بشینم، زل بزنم تو چشمات و بگم متاسفم. متاسفم که اومدم پیشت. متاسفم که من خوردم به پستت. متاسفم که انقد سختم. متاسفم که انقدر بچگانه رفتار میکنم. متاسفم که حتی نمیدونم با خودم چند چندم. متاسفم که تو رو هم وارد دنیای خود درگیریهای همیشگیم کردم. متاسفم که انقدر اذیتت میکنم. متاسفم که تحملم میکنی. به خاطر تمام چیزی که هستم متاسفم. متاسفم که وجود دارم.
ولی علارغم تمام کارهایی که میکنم، علارغم تمام مرضهای مسخرهای که دارم، علارغم تمام رفتار احمقانهم، هرگز نخواستم ناراحتت کنم. هرگز نخواستم حتی ناراحت باشی. تصورش هم برام دردناکه. تصور ناراحت بودنت، عصبانی بودنت یا مریض شدنت. مثل همون بچگیا که دیدن گریهی مامان قلبم رو به درد میاورد، تصور اذیت شدن تو هم برام دردناکه. خیلی دردناک. شوخی نمیکنم، اغراق هم نمیکنم. حاضرم جای تو غصه بخورم تا تو خوب باشی. تو خوشحال باشی همیشه. من به درد کشیدن عادت دارم. من اونیام که تا تهش میره اما آفَت نمیخوره. من به عذاب عادت دارم. دیدن زجر کشیدن دیگران، بیشتر از دردای خودم دردم میاره و دیدن زجر کشیدن تو و مامان فراتر از تحمل منه.
تو جزو اون انسانهای قشنگی هستی که دلم میخواد از تمام تلخیای دنیا دور بمونن. از اونایی که حیفن برای این دنیا. حیفن برای این آدما. از اونایی که اگه من خالقشون بودم، به خاطرشون به خودم میبالیدم. به خاطرشون، بدیِ آدمهای دیگه رو میبخشیدم و هر روز خورشید رو به امید بیدار شدن اونا به زمین میتابوندم. از اونایی که وقتی دلم از انسانها میگرفت و میزدم به سیم آخر که همشونو نابود کنم، حضور اون آدمهای قشنگ باعث میشد دست نگهدارم و به این گونهی سربههوا یه فرصت دوباره بدم.
میدونی، حق با توعه. من صفر و صدیام. منه صفر و صدی تو رو صد میبینه. کاش هیچوقت سعی نکنی تو این زمینه تعادل رو نشونم بدی. کاش هیچوقت نخوای صد نباشی. تو باید همونجا بمونی. من جایگاهی که برام داری رو دوست دارم. من دوست داشتن تو رو دوست دارم.
دلم میخواد برم. محو شم. تموم شم. دلم میخواد یکی "کات" بده و این بازی رو تموم کنه. دلم میخواد برم و این دنیا رو بذارم برای تمام اونایی که دوستش دارن. برای تمام اونایی که فکر میکنن ارزش جنگیدن داره. "حیات" و "زندگی" ، "انسان بودن" . هدیههایی هستن که دلم میخواد بذارم تو جعبهشون و برشون گردونم به صاحبشون. بعدم دستهای خالیمو بذارم توی جیبم و بزنم به جادهای که ته نداشته باشه. انقدر برم تا دیگه حتی از چشم آدما یه نقطه هم نباشم. من دلم رفتن میخواد. رفتن از همه جا به هیچکجا. یه روزی بالاخره جرات میکنم بندهای کفشهامو محکم میکنم و میرم. ولی هر جا که برم و هر جا که باشم، هرگز تو رو فراموش نمیکنم.
روز بسیار زیبایی رو گذروندم.
به این صورت که صبح زود بعد از بانک رفتم بیمارستان برای اندوسکپی و بعد کلی بال بال زدن و صبحت کردن با مسئولش بالاخره راضی شدن تا اندوسکپی منو این دکتره انجام بده به جای اون دکتره! بعد اندوسکپی یه نوبت ویزیت هم گرفتم رفتم پیش همین دکتره و آزمایشهامو نشونش دادم که برگشت گفت اینو چرا قبل اندوسکپی نشونم ندادی دختر! گفتم تو نخواستی خب :)))))) دلیل قانع کنندهای نبود ولی از نظر خودم دیگه وقتی اندوسکپی داشت انجام میداد آزمایش به چه دردش میخورد! لاکن گویا با توجه به آزمایش لازم بود برن پاییتر از معده ولی اندوسکپی من در حد همون معده بود! فلذا گفت پاشو برو دوباره آزمایش بده مطمئن شیم جوابش مثبته بعدش دوباره بیا اندوسکپی!! ینی دلم میخواست خیلی پوکر فیس وار مثل سیامک انصاری زل بزنم تو دوربین! یه آهنگ پت و متی هم اون وسط داشت پلی میشد تو مغزم و البته یه صدایی هم تو مغزم هی تکرار میکرد صد رحمت به پت و مت!
ینی دوباره من یه روز دیگه وقت بذارم برم آزمایش بدم، بعد دوباره یه روز دیگه وقت بذارم برم جوابشو بگیرم ببرم به دکتر نشون بدم تا دوباره یه روز دیگه وقت اندوسکپی بهم بده :)))) خدایی خندهدار نیس؟ بعد من میگم هیچ بخشی از زندگیم عین آدمیزاد پیش نمیره باورتون نمیشه!! ینی سر بدیهیترین چیزها هم دهن من باید سرویس شه!
خلاصه بعد تمام این داستانا ساعت حدودای دو بود که رسیدم خونه ناهار خوردم و باز رفتم دکتر! این بار پیش روانپزشک!اونم جایی که نه تنها نمیشناختم بلکه اسمشم تا حالا نشنیده بودم! کلا هیچ تصوری نداشتم از اینکه چه جوری باید برم :)))))) دیفالتم این بود که حالا میرم مترو بعدشو یه کاری میکنم دیگه! جا داره اینجا داخل پرانتز یه جملهای رو از زنعموی فقیدم ذکر کنم که میگفت آدم با پرسیدن تا امریکا هم میره!!!مزخرف میگفت البته :))
بله خلاصه عرض میکردم! با کلی بدبختی و التماس به آقای تاکسی که جان ۱۲ تا بچت تیز برو من دیرم شده، ده مین دیگه وقت دکتر دارم و با کلی سلام و صلوات بالاخره ساعت ۴ رسیدم مطب و اونجا بود که کشف کردم آقای دکتری که فرموده بودین در واقع خانم دکتر هستن و خانم دکتر قبلی هم که قبلا فرموده بودین، تو همون مطب تشریف میبرن و در واقع ایشون با اوشون همکار و دوست هستن :))) زیبا نیست حقیقتا؟
بعد حدودای چهارو نیم بود که تازه تشریف آوردن! لاکن چون تو یه کاغذ آ۳ نوشته بودن تایم نوبتها حدودیه و پیشاپیش بابت صبوریم تشکر کرده بودن دیگه تو معذوریت اخلاقی قرار گرفتم و اعتراض نکردم!
بعد اینکه تا حدودی کارایی که کردم رو شرح دادم بهم گفت من دارم امنیت اتاق درمانم رو از بین میبرم! بعد تازه بهم گفت تو الان داری رُل یه ادمی رو بازی میکنی که خیلی مظلومه بهش ظلم شده بدبخته ناراحته و منم یه آدم بَدم که داره تو رو اذیت میکنه! با قیافهی نالان و گریه اینارو گفت و ادای منو دراورد تا مثلا به قول خودش اگزجرهش کنه که من بهتر بفهمم! منم بهش گفتم اخه اسکل! من همه رو با خنده برات تعریف کردم کجا قیافم این مدلی بود اخه( اسکل رو به قرینهی معنوی حذف کردم البته ) که البته اونم گفت این یه مکانیسم دفاعیه چون اصولا آدم یه اتفاق بد رو با خنده نمیگه ( رونوشت به شخص خودتون ) بعد تازه بهم گفت ببین ما اینجا نوزاد تحویل نمیگیریم که هر کاری کرد تحمل کنیم و ترو خشکش کنیم! باید خودت همکاری کنی! تازه خودشم تیک عصبی داشت بخدا! کلی جلوی خودمو گرفتم که بهش نگم عصبی به نظر میرسید به نظرم یه دکتر اعصاب برید بد نیست!