امروز از اون روزهای خوبو آروم بود...برای من روزی که استرس نداشته باشم ،اعصابم آروم باشه ،از دنده چپ بیدار نشده باشم و فکرو خیال آینده نیاد تو ذهنم روز خوبی محسوب میشه!!حالا خیلی ام لازم نیس اتفاق خاصی بیوفته توش...در واقع آرامش برای من همون لذته
بعد از اینکه تصمیم دیشبو با مامان در میون گذاشتم و اونم تاییدش کرد حالم بهتر هم شد..خودمو آماده کرده بودم تا کلی دلیل براش ردیف کنم تا قانع بشه بهترین کارو دارم انجام میدن اما خب هیچ کدوم نیاز نشد!!خداروشکر!!
دیدیم روز خوبیه گفتیم بعد ناهار یه پیاده روی هم بریم از هوا لذت ببریم...دوباره دیدیم روز خوبیه بنابراین تصمیم گرفتیم دو تا میلک شیک گوگولی هم بزنیم بر بدن!!و بعد هم خرامان خرامان برگشتیم منزل به صرف چای و فیلم :) از نکته های باحال امروز این بود که مامان خودش پیشنهاد داد براش لاک بزنم اونم قرمززززز!!! :))
امروز حالم خوبه ..داشتم فک میکردنم همیشه که نباید حال بد رو نوشت ..همیشه که نباید بدی ها رو ثبت کرد ...البته درستش اینه که خوبی ها ثبت بشه بدی ها فراموش...یا باید چیزی که معمولا اتفاق میوفته یا بیشتر حس میشه ثبت بشه؟یا چی؟
حالا هر چی..بگذریم ...خیلی مهم نیست
فقط اومدم بگم امروز حالم خوبه...کلاس هامو پیچوندم اما ناراحت نیستم..سعی میکنم به هفته ی دیگه و سردرگمی ناشی از پیچوندن هم فک نکنم!!...بعضی روزا هم هست آدم حالش بهتره...راه براش روشن تره...آسون تره...برای مشکلات راه حل داره و برای سوال هاش جواب...انگار همه چی از اون حالت سیاهی و تاریکی درمیان و آشکار میشه..شاید به خاطر تصمیمیه که دیشب گرفتم؟منفی بافیش میشه اینکه خوشم چون هنوز عواقبش ،یا شاید معضلاتش نیومده تو ذهنم!!مثبت اندیش بخوام فک کنم باید بگم خدا بزرگه!!خودش راه حل هارو میذاره جلو راه آدم!! من منطقی ترین و بهترین تصمیم رو گرفتم...در موردش فک کردم و جوانب رو سنجیدم..فقط میخام بدونی اگه اشتباه کردم تقصیر من نبوده!من واقعا با توجه به شرایط الانم بهترین تصمیم رو گرفتم ولی نمیدونم که در آینده چی پیش میاد!!
به هر حال هر چی بشه استرس و خودخوری قطعا راه حل نیس..هیچکس هیچوقت با استرس گرفتن موفق نشده تو هیچ کاری...اگه مشکلی هم هست آرامشتو حفظ کن و دنبال راه حل بگرد..بعدشم هر چی که شد رو بپذیر چون تلاشتو کردی...حتی اگه موفق نشدی اما تلاشتو کردی..میتونی باز بگردی دنبال یه راه دیگه ..مطمئن باش تهش موفقیت منتظرته..
همین :)
اگر چرخ چرخیدو روزی روزگاری صفحه ی این وبلاگو باز کردی به امید کم شدن دردها ...فراموش کردن غم ها...از بین بردن دلتنگی ها...رسیدن به کمی امید و انگیزه برای ادامه دادن...اگر روزی این وبلاگ به همون کاری اومد که براش ساخته شده بود...اگر اون روز رسید ...میخواد بدونی که با تمام وجود ،منه الانت به توعه آینده افتخار میکنم ...میخواد بدونی که مهم نیس چی شده چرا شده...بدون برای الانت رسیدن به اونجا غیر ممکن ،ترسناک و دور از ذهنه...اما وقتی تونستی بهش برسی،وقتی موفق شدی ،حالا که تا اونجامی مسیرو رفتی ،شک نکن که میتونی ادامه بدی...شک نکن که توانایی بینظری داری ...به خودت ببال ...به خودت هزاران هزار بار ببال...تو همین الانشم موفقی...همین الانشم تو مسیری هستی که ارزوشو داشتی ...همین الانشم برنده ای...بس غمگین نشو...حسرت گذشته رو که اصلاااااااااااا نخور چون توی گذشته اصلا و ابدا چیزی وجود نداره که حتی بخوای بهش فکر کنی چه برسه به اینکه بخوای حسرتشو بخوری!!فقط به جلو و آینده فک کن...لذت ببر از مسیر رسیدن به آرزوهات و باز هم ببال به خودت...مثل نیلوفر که از باتلاق بیرون رفته...بعد از بیرون رفتن از باتلاق که آدم دلش تنگ نمیشه که ،میشه؟باتلاق دلتنگی داره؟!فقط پروازه که حسرت داره...افتخار داره...غرور داره...یاد بگیر که داشته هاتو ببینی و لذت ببری...
بدون که منه الان بهت با تمام وجود افتخار میکنم...عکس های زی رو می بینم و حسرت میخورم ...پس راه بیوفت و خاطره هاتو بساز...پرواز کن و آزاد باش که به خاطرش بهای سنگینی دادی...
خونه ی ما هیچوقت خونه ی واقعی نبود..جمله ی هوم سوییت هوم در مورد خونه ی ما هیچوقت صدق نکرد...هیچوقت ،مطلقا هیچوقت نبوده که مشتاق اومدن بهش باشیم و از بودنمون کنار هم لذت واقعی ببریم...معمولا اگر روزی روزگاری ،بعد قرن ها،موقتا یکی دو روزی شاد بودیم حتما بعدش یه دعوا داشتیم که تعادل برقرار بشه و جایگاه رییس خانواده حفظ ...به هر حال ممکن بود در خلال شوخی ها خنده ها همسر و بچه ها از حدشون فراتر برن و جایگاه رییسسسسس خانواده متزلل بشه...! اینجاست که با اخم و مقداری دعوا همه قشنگ میشینن سر جاشون و جیکشون هم درنمیاد....یا گاهی هم ممکنه کسی در خلال شادی ها از حدش فراتر نرفته اما با وجود چند روز صلح و صفا و صمیمیت ،خونه انگار حس میکنه یه چیزی کمه!!!قاعدتا نباید همه چی انقد خوبو خوش باشه!! یه جای کار میلنگه!!پس طی یک عملیات انتحاری مغز رییس خانواده دست به کار میشه و از هیچی ،یه چیزی میسازه که دعوا میشه ..دادهاشو میزنه و همه چیز برمیگرده به روال سابق!!یه جور ریست فکتوری !!!به خاطر همین طبق تجربه نباید به این خوشی های قرنی یک بار هم دلخوش کرد...به خاطر همین حتی اگه تو خونه جشن هم باشه من میچپم به کنج اتاقم و تمام سعیمو میکنم که دلخوش نکنم به این خوشی های الکی که بعدش قطعا از دماغمون میریزه...روز و روزگار ما اینطوری گذشت و میگذره...اینو میگم که وقتی دور شدی و رفتی فک نکنی اینجا و گذشته بهشت بوده...فک نکنی که سخت میگرفتی و علارغم سختی ها بودن کنار هم خوب بود!!! اینارو میگم که بدونی حتی اگه بعدهام سخت گذشت و سختی ها و دل تنگی ها بهت فشار آورد بدونی که قبلا هم هیچی گلو بلبل نبوده...به جای اینکه به گذشته فک کنی و حسرت بخوری سعی کن مستقل شی و زندگیتو بسازی ...خونه ای بسازی که توش آرامش و عشق برات موج بزنه نه ترس و ناامنی ...شاید روزی تصمیم گرفتی که این روزهاتو ببخشی ...اون روز مطمئنن سبک خواهی شد اما فراموش نکن که چرا تصمیم گرفتی بری...فراموش نکن که گذشته هیچوقت،مطلقا هیچوقت بهتر نبوده ...پس دست از نشخوار گذشته بکش...دلتنگی هارو گوشه ای نگه دار و شروع کن به ساختن آرزوهات ...خدا با توعه
غمگینم، خسته ام و مقدار زیادی ناامید...
خیلی وقت است که این حس ها با ما عجین شدند...ترس از آینده و غصه ی گذشته...آینده ی نامعلوم و گذشته ی نه چندان دلچسب...با ناامیدی شب را روز و روز را شب میکنیم...با ترس روزگار میگذرانیم...آسمان انقدر آلوده شده که نوری به زمین ما نمیرسد..انگار در فضای تاریکو مه آلودی گیر کردیم که صداهای هولناک قلب آدم را میلرزاند...آرامش برایمان چیزی بیش از یک واژه نیست..یک واژه ی غریب..نه...چند واژه ی غریب..تمام هم خانواده هایش هم برایمان غریب شده اند...امید...عشق...شادی...محبت...لذت....اعتماد...خنده...رفاه...امنیت
ما ماندیم و حجم عظیمی از ظلم ها...تحقیر ها...دروغ ها...خیانت ها...نامردی ها...کلاه برداری ها...غیبت ها...چشم وهم چشمی ها...فقر ها...غم ها و تمام دردها انگار هجوم آورده اند به سمتمان...
دلم میگیرد...خیلی وقت است که دلم گرفته است..دل همه گرفته است...دلم برای آسمان خاکستری بالای سرمان میسوزد...دلم برای ریه هایم میسوزد که مجبورند به جای اکسیژن سرب تنفس کنند و چشمانم!!!چشمانم این روزها میسوزند...
خدایا من نمیتوانم اینطور زندگی کنم..خودت گفتی که اگر روز و روزگار سخت شد، اگر دینتان کفر شد...اگر به اصیل ترین ارزش های انسانی تان حمله ور شدند، بروید...بروید و جای دیگری زندگی کنید که زمین من وسیع است....
من اینجا و اینگونه نمیتوانم ادامه دهم...من اینجا کافر میشوم...حیوان میشوم...افسرده میشوم...غمگین میشوم...میمیرم قبل از اینکه بمیرم...من اینجا کثیف میشوم...آلوده ی چیزهایی میشوم که نمیخواهم...
که هر کس که نداند تو میدانی که من "بی می ناب زیستن نتوانم"