برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

شلُ کن عزیزم!!شُل کن

شاید زندگی رو لذت های کوچیک قابل تحمل میکنه...گاهی فکر میکنم زندگی تمرین شُل کردنه!!!به همین رُکی!!هر چی شل تر کنی کمتر دردت میگیره...هر چی کمتر سخت بگیری، زندگی راحت تر میگذره..دردها تموم نمیشن فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشن.همیشه به محض حل کردن یه مشکل، زندگی چالش جدیدتر و به مراتب سخت تری رو پیش رومون میذاره...اینه که زندگی هیچوقت بی درد و بی غم نمیشه و باید باهاش کنار اومد...تو این بین بهترین واکنشی که میشه داشت اینه که آدم برای حل مشکلاتش تلاش کنه..شد، شد...نشد هم نشد!!!و در نهایت از همین لحظه ها و لذت های کوچیکش شاد باشه و آرامش روانی داشته باشه..اما ما معمولا برعکس عمل می‌کنیم...به جای تلاش، حرص میخوریم و نگرانی آینده رو میکشیم و به جای لذت بردن، دائما غر میزنیم و احساس نارضایتی میکنیم...اینطوریه که انرژیمون صرف چیزای بی خود میشه و هرز میره و هیچ نتیجه ای هم برامون نداره جز هدر رفتن عمر و روزهای زندگیمون...

به قول اون خانمه...اگر دوباره متولد میشدم، هیچوقت سالن رقص را ترک نمیکردم و تا وقتی که پاهایم جان داشتند می‌رقصیدم...

بچه های همسایه غازن

ازویژگی های بارز وی این بود که کاه دیگران را کوه میدید و کوه ما را کاه!!وی همیشه مرغ همساده را غاز، شتر مرغ تخم طلا کن فرض می‌کرد اما غاز و شتر مرغ تخم طلا کن خود را موش می دید!!

وی عمیقا باور داشت که از طرف بچه های سربزیر و شدیدا حرف گوش کنش شانس نیاورده اما فلان همکار اسمشو نبر که نصف بچه های خودش شعور و عقل ندارند از بچه شانس آورده!

خطاب به وی...شما که الان میگی فلانی از بچه شانس آورده اینو یادم میمونه..اینم یادم میمونه که هیچوقت تو شرایط سخت کنارم نبودی حتی ذره ای قوت قلب و دلداری که ندادی هیچ، بلکه بدتر ته دلمو خالی کردی و آرامشمو گرفتی و احساس بدبختی و بی لیاقتی بهم دادی...اینارو یادم میمونه و مطمئن باش جایی در موفقیت هام نداری و ابدا شادی هامو باهات شریک نخواهم شد... زندگی اینطور نمیمونه و روزی هم میرسه که به هدف هام برسم و سرمو بالا بگیرم...اونوقت که میخوای پزش رو بدی و بگی بچه ی من، لبخند من دیدنی خواهد بود!!!!

سرچ زیبای من

همیشه قسمت سرچ اینستاگرام حال بدی داشت برام..پر بود از عکسهایی از این مدل که فلانی رو تگ گن..یا پر از عکس های خاله زنکی و پر حاشیه که فلانی چی گفت فلانی چیکار کرد و البته صفحه هایی که عکس هارو بدون اجازه می ذارن و کامنت‌هایی با محتوای جوون، شماره بدم، به فلان صفحه ی م بیایین تا فلان!! این محتواها همیشه برام آزاردهنده بود و انرژی منفی میداد...چند روزیه که روشی یاد گرفتم برا فیلتر کردن عکسها ی قسمت سرچ و الان سرچی دارم به زیبایی و پاکی تمام...همه عکسهای رنگی طبیعت، دریا، درخت، خورشید، آسمون...به معنای واقعی لذت میبرم از قسمت سرچ...قبلا اصلا سر نمی زدم به اون قسمت اما الان همش در حال رفرش کردنم!!و یه عالمه آرامش بهم تزریق میشه هر بار...داشتم فک میکردم تو دنیایی که حجم عظیمی از دیتاها هر لحظه به سمت گیرنده های حسی ما روونه میشه اگه فیلتری براشون قائل نشیم حتما آسیب می‌بینیم..من باید انتخاب کنم چی ارزش دیدن داره و چی نداره...زندگی هم همینه..بین تمام حال ها، حس ها، آدم ها باید فیلتری وجود داشته باشه که اگه نباشه روح و روانمون خسته و پژمرده میشه...باید انتخاب کنیم که برای چی، برای کی، چقدر وقت بذاریم، چقدر احساس خرج کنیم و چقدر ارزش قائل بشیم...تمام زندگی  مثل سرچ اینستاگرام میمونه...عکس های مختلف با موضوعات مختلف...این ماییم که انتخاب میکنیم چی رو ببینیم..

آیا همیشه احساس خستگی میکنید؟

احساس میکنم بدنم انباشته از سمّه...سّم تو خونم جریان داره و با گردش خون تو تمام بدنم میچرخه...یه عالمه حس های بد و منفی در درونمه که هیچ جوره نمیدونم  چطور باید تخلیه ش کنم...نکنه ناشی از یک جا نشینی بی حّدمه؟ نکنه بدنم داره آلارم میده که دارم اشتباه زندگی میکنم؟ نکنه بدنم خسته س از این همه بی فعالیتی؟ نکنه دلش خستگی  و دوندگی و تلاش میخواد؟ 

بدن عزیزم چته؟ یه جوری بهم بفهمون چی میخوای دیگه :(((

ویترین خونه ما

ویترین خونه ی ما خالی است...ما کمدی به اسم ویترینی نداریم و وسیله ای به نام دکوری...طبقه های شیشه ای در ورودی آشپزخانمان خالی هستند...ما کریستالی نداریم که در طبقه های شیشه بذاریم و چراغ هایشان را روشن کنیم تا مستقیم بروند در چشم مهمانان خانه...ما پولی هم نداریم که بدهیم و کریستال های جذاب و دلربا بخریم تا بروند در چشم مهمانانمان...البته چند سال پیش با مامان رفتیم همین مغازه ی سر میدون خونه و چند تا گیلاس با تُنگشون دیدیم که بخریم بذاریم بلکه این قفسه ها از لختی در بیان بعدم هر از چند گاهی خاک روشونو بپاکیم و از دیدنشون خر کیف شده و توهم با کلاسی بهمون دست بده!!منتها این لامصب ها گران بودند و ما سرخورده برگشتیم منزل!! اینه که همچنان قفسه های لختمون بهمون چشمک میزنن...ما اما انگشت حواله شان میکنیم و به هیچ جایمان نمیگیریم...نمی‌توانیم بگیریم...خرج های مهم تر و اولویت دار تری داریم تا خریدن یک مشت شیشه ی بی خاصیت که قرار نیست به هیچ دردی بخورند جز در چشم فامیل رفتن...

این روزها مدام به این فکر میکنم که اولویت  هایم  چه هستن؟ به این فکر میکنم که عجیب نیست پولی که با زحمت و به سختی درمی آید خرج خرید وسایلی شود که به آن نیاز نداریم، اساسا مشکلی را برایمان حل نمی‌کنند، زندگی را برایمان راحت نمی‌کنند و تازه زحمت گردگیریشان هم به باقی کارها اضافه می‌شود...تنها فایده اش این است که ما به چشم دیگران پولدار به نظر می آییم و به قول دوستان " دیگران ازمون حساب می‌برند!"

اما برای من اینجور زندگی کردن سخت است...سخت است جایی زندگی کنم که به خاطر خالی بودن قفسه های خانمان یا متنوع نبودن لباس هایم یا آرایش نداشتنم فکر کنند ساده ام و ابله!!!

من دوست دارم برای اولویت های خودم پول خرج کنم نه حساب بردن مردم...برای من قفسه هایی پر از یادگاری سفرها ارزشمند تر است از کریستال های گرون و بی خاصیت!

میخواهم بروم جایی که به اولویت هایم احترام بگذارند و مجبور نباشم برای حساب بردن مردم خودم را رنگ کنم و تبدیل به چیزی بشم که نیستم...می‌خواهم قفسه های خانه ام پر از یادگاری های کوچک و ارزان از فلان جای کره ی زمین باشد...دلم می‌خواهد دیدنی ها را با چشم خودم ببینم نه با تلویزیون چند میلیونی…

اگر میروم برای حفظ روح خودم است...که من اینجا آرام نمیگیرم