-
م
شنبه 10 شهریور 1397 21:58
از معدم متنفرم!به معنی واقعی کلمه متنفرم! همیشه از بچگی من اونی بودم که هی بهش میگفتن فلان چیزو نخور، یا بسه دیگه نخور مریض میشی...گوجه سبز که میومد هیچوقت نمیذاشتن من زیاد بخورم ولی داداشم کلا آزاد بود!همیشه همه چی رو هر چقدر دلش میخواست میخورد مشکلی هم نداشت! با این همه رعایت کردن همیشهی خدا حالت تهوع و معده درد...
-
فانتزی۹۹
پنجشنبه 8 شهریور 1397 23:55
درسته که هیچوقت علاقه ای به بچه داشتن نداشتم و ندارم اما از یه چیز بچه داشتن خیلی خوشم میاد و اونم شیر دادنه!!بی نهایت دلم میخواست بچه میداشتم و هر روز بهش شیر میدادم..فقط همین! ایکاش میشد بدون بچه دار شدن، بدنم شیر تولید میکرد، بعد هر چند روز در میون میرفتم یه شیرخوارگاه و به یکی دوتا نوزاد شیر میدادم تا هم اونا از...
-
@_@
پنجشنبه 8 شهریور 1397 22:09
واقعا به این نتیجه رسیدم مهم ترین نیاز من آرامشه...میتونم شاد باشم تفریح کنم اما اگه این آرامشه نباشه بازم احساس خلا میکنم..ینی مثلا اینطوریه که بعد یه روز تفریح که اتفاقا خیلی هم خوب بوده و خوش گذشته بازم احتیاج دارم یه مدت سکوت داشته باشم، مامانمو بغل کنم باهاش تماس داشته باشم و نوازشم کنه تا تنظیمات بدنم به حالت...
-
مغز خر
پنجشنبه 8 شهریور 1397 21:59
یه وقتا واقعا دلم میخواست امکانش بود مغزمو درمیاوردم میذاشتم تو آب سرد و تمام صداها قطع میشد...سکوت محض بدون هیچ فکری...همهی دنیا ساکت میشد
-
وقتی سائرون هنوز از بین نرفته
چهارشنبه 7 شهریور 1397 08:58
همه چیز از بین رفته بود...خونه ها، ساختمون ها خرابه بودن...شاید مال یه دوره ی تاریخی بود..شایدم نه...تو یه قلعهی بزرگ زندگی میکردیم...یه قلعهی مخفی...ما بودیم، همه ی آدمهای باقی مونده...مخفی زندگی میکردیم تا ارک ها پیدامون نکنن..اونا تو کل شهر پخش بودن و هر روز قدرتمندتر میشدن...بعد یه مدت از زندگی ترسو وارانهمون...
-
کارنت اینا
سهشنبه 6 شهریور 1397 20:24
الان دلم یه فیلمای تو مایه های شکارچیان ذهن میخواد که در حین دیدنش از دلهرهی هر سکانس شرحه شرحه شم! حتی به دیدن کانجرینگ ۱ یا انابل ۲ هم فکر کردم ولی مسئله اینه فیلم ترسناک حال نمیده من دلم فیلم جنایی و دلهره اور میخواد که در عین حال فیلم نامه هیجان انگیزی هم داشته باشه نه صرفا یه سری سکانس ابلهانهی ترسناک! البته...
-
فانتزی ۱۰
دوشنبه 5 شهریور 1397 18:34
تو دنیای موازی میتونستم یه رقاص باشم...یه رقاص خیابونی که فقط و فقط توی خیابون اجرا میکنه اونم یه نوع خاصی از رقص که مثلا تلفیقی از حرکات موزون و مدیتیشنه...نمیدونم چطور ممکنه همچین چیزی ولی خب دنیای موازیه دیگه...تو دنیای موازی همه چی ممکنه...لباسی که تنم میکردم برای رقص، اصلا شبیه لباسای قشنگ و جذاب رقاص ها...
-
کارخونه هیولاها(این قسمت زامبی ها)
جمعه 2 شهریور 1397 20:58
میتونستم امشب شام پاستا یا لازانیا داشته باشم ولی چون ناهار دیر خوردم و میدونم معدهی خر و بی جنبهای دارم کلا شام رو منتفی کردم و با توجه به اینکه من شام نمیخورم، مِنو به کتلت تغییر کرد! اره خواستم از میزان اهمیت غذا خوردنم در منزل و تاثیرش رو مِنوی غذای خانواده بگم، چطور؟ کارخونه هیولاهارو یادتونه؟ میرفتن تو خواب...
-
فاک دیس ویک
پنجشنبه 1 شهریور 1397 17:52
هفته ی به غایب چیزشر و مزخرفی بود...هر شبش رو به یه نحوی نتونستم بخوابم و دهنم سرویس شد و هر روزشم یه موضوعی پیش میومد و از استرس دهنم سرویس میشد..یا درد بود..یا کابوس دیدم...یا استرس داشتم...ینی اینطوری بگم کل هفته رو از فشار خواب و استرس و درد بگا رفتم...بعد تازه سه چهار روزه معدم هم به کلکسیونم اضافه شده و کلا غذا...
-
ماه و چشم
سهشنبه 30 مرداد 1397 00:34
خیلی وقت بود که حس میکردم چشمام ضعیف شده..اما شدت و عمقش رو ماه بهم نشون داد...یه شب عینک مامانو برداشتمو به اسمون نگاه کردم و کیفیتی که دیدم باورنکردنی بود!سایهی برگهای درختها رو دونه دونه روی دیوار ساختمون روبه رویی میدیدم...حتی خود برگها دیگه محو نبودن...همهشون دونه دونه بودن...پلاک ساختمون ها، تنهی درخت،...
-
چرا کاشیهامون سفید نیست؟
دوشنبه 29 مرداد 1397 11:38
کاشیهای حموممون سفید نیس...نه کَفِش نه دیوارههاش...البته نور لامپش آفتابیه و این خوبه اما کافی نیست...اگه کاشی هامون سفید بود، شیش روز ماه رو میرفتم مینشستم کف حموم، آب داغ رو باز میکردم تا بخار بگیره و به خون و آب قرمز شده از خون خودم نگاه میکردم و لذت میبردم...انقدر صحنه وسوسه برانگیزیه که حاضر بودم قرصی دارویی...
-
ماه
یکشنبه 28 مرداد 1397 22:49
امروز خیلی اتفاقی شبکه نسیم دوباره اون کارتونه رو نشون داد...یه انیمیشن کوتاه که فک کنم یکی دو سال پیش تو همون شبکه نسیم دیده بودم ولی اسم نداشت منم هیچ تصوری ازش نداشتم که برم در موردش سرچ کنم و پیداش کنم... الان تنها چیزی که حالمو خوب میکنه اتفاقات همون انیمیشنه...دلم میخواست شب با قایقم میرفتم وسط دریا، منتظر میشدم...
-
No doubt
پنجشنبه 25 مرداد 1397 11:28
خوبه که آدم تکلیفشو با خودش یه سره کنه...خوبه که بفهمه چی میخواد...هیچ انتخاب ایدهالی وجود نداره...هیچوقت نمیشه همزمان همه چی رو داشت..با هر انتخابی، یه چیزایی بدست میاریم و یه چیزایی از دست میدیم...به خاطر همین باید نشست و فکر کرد...در مورد زندگی...در مورد هدفها و اولویتها...در مورد چیزایی که دوست داریم داشته...
-
فاک
چهارشنبه 24 مرداد 1397 19:16
پی ام اس اینطوریه که میتونی حتی به سوراخ بودن لایهی اوزون فکر کنی و غصه بخوری..یا حداقل برا من اینطوریه! اینه که چند روزی بود داشتم به اوضاع درهم مملکت فکر میکردم و هر بار بیشتر میترسیدم که اگه اتفاقی بیوفته این همه هزینه، وقت و انرژی که دارم صرف درسم میکنه چی میشه...حالا این وضع داغون چیز جدیدی نیست و در حالت معمول...
-
اینارو قراره بعدا تیک بزنم
سهشنبه 23 مرداد 1397 19:40
میخوام لیست کنم که الان چی برام مثل رویا و آرزو میمونه که وقتی بعدها بهش رسیدم یادم بیوفته که چیزایی رو دارم که یه زمانی داشتنشون برام مثل رویا بوده +کنکور...مهم ترین و بزرگترین آرزوی الانم...چیزی که هر جوری شده و به هر قیمتی که شده باید توش موفق شم و از پسش بربیام...برام شده یه موضوع حیثیتی...باید انجامش بدم تا غرور...
-
-_-
شنبه 20 مرداد 1397 22:44
از اون وقتاییه که دلم میخواد حرف بزنم، بنویسم، ولی نه حرف زدنم میاد و نه نوشتنم! این حس در من، ینی یه چیزایی نیاز به تخلیه داره اما نمیدونم چطوری خالیش کنم!یه چیزایی نوک زبونمه اما بیرون نمیاد!ینی کلافهام اما توضیح کلافگیم سخته!
-
قتل در نیمه شب
یکشنبه 14 مرداد 1397 20:29
خیلی دلم میخواست یه خلافکار و کلاهبردار خفن باشم...یه چیزی تو مایههای موریاتی...اصلا به نظرم آدم اگه قراره خلافکار باشه، باید از اون خفناش باشه نه آفتابه دزد!باید از اونایی باشه که پشت خلافاش "فکر" و "هوش" باشه نه همینجوری الکی و الابختکی...آدم اگه میخواد خلافکار باشه، باید از اونایی باشه که پلیس...
-
کاش میشد تمومش کرد
شنبه 13 مرداد 1397 00:10
اگه الان همینکارو بکنم چی میشه؟ اگه همین الان برم پنجره رو باز کنم، خودمو بندازم پایین چی میشه؟همه چی تموم میشه نه؟همه این مشکلات تموم میشه نه؟همه این بحثا تموم میشه نه؟فقط بعدش چی میشه؟اگه از بعدش مطمئن بودم، حتی ثانیهای هم شک نمیکردم...حتی لحظهای هم شک نمیکردم
-
باید بریم...
جمعه 12 مرداد 1397 23:23
کاش یکی بیاد منو از دنیا قایم کنه...خستهام + یه جوری فریدون میخونه "بیا بریم به شهرمون، اونجا پر از محبته" که آدم دلش میخواد بره...ولی لامصب تو آهنگ آدرس شهرشونو نمیده :( +میدونی؟ مساله اینه که جراتش رو ندارم پرده رو بزنم کنار، پنجرهرو باز کنم، برم بالا و چشمامو ببندمو تموم کنم همه چی رو...وگرنه دلیل زیاد...
-
چه بد کرداری، ای چرخ..
جمعه 12 مرداد 1397 22:40
مساله این نیست که یه وقتا زندگی خیلی سخت میشه...اینم نیست که یه وقتا مشکلات به آدم فشار میاره...حتی اینم که یه وقتا دلت بخواد بمیری مساله ای نیست،طبیعیه مساله از اونجایی شروع میشه که این یه وقتا تبدیل میشه به "همیشه" و تمام اینها میشه حس غالبت نسبت به زندگی و دنیا...مساله وقتی شروع میشه که هر شب یه دنیای...
-
از این آدمها فاصله بگیرید
جمعه 12 مرداد 1397 20:32
دنیای عجیبی داریم...آدمهای عجیبی هستیم...ادعا میکنیم کسی رو دوست داریم و آزارش میدیم و برای آزار دادنمون هم دلیل میاریم و توجیهش میکنیم...بیایین قبول کنیم همه، قبل از هر چیز، خودخواهیم و این خودخواهی در تمام ابعاد زندگیمون حضور داره...حتی دوست داشتنمون رو هم تحت شعاع قراره میده...این روزا بیشتر میفهمم و میبینم دوست...
-
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی
یکشنبه 7 مرداد 1397 18:35
-
وقتی ماه قهر میکنه
شنبه 6 مرداد 1397 00:18
میگه میدونی ماه گرفتگی چیه میگم اره دیگه، وقتی زمین بین ماه و خورشید قرار میگیره، نور خورشید نمیتونه به ماه برسه و ماه تاریک میشه یکم عاقل اندر سفیه نگاهم کرد، چشماشو تنگ کرد و گفت ینی تو قصهی آدمارو باور میکنی؟ گفتم قصه چیه بابا، دلیل علمی داره با چشماش بهم گفت سادهایا...یه جوری که انگار میخواست یه رازی رو بهم بگه...
-
مثل من نباشید
پنجشنبه 4 مرداد 1397 17:11
متاسفانه من از اون دسته از آدمای لوس و مزخرفی هستم که اشکشون دم مشکشونه و سه سوته گریهشون میگیره...البته در حالت کلی واقعا لوس محسوب نمیشم ولی تو این مورد اینطوری ام دیگه...حالا نمیدونم این ویژگی لوس محسوب میشه یا نه ولی خب به هر حال من اینجوریام...ینی دقیقا به این صورت که برای گریه کردن اصن نیازی به دلیل ندارم...
-
کسی که دستاش قفس نیست
چهارشنبه 3 مرداد 1397 23:21
یکی باید باشه که ضعیف ترین حالتت رو ببینه اما بهت آسیب نزنه...یکی که بدونی حتی اگه کل دنیا برعلیهت بشن، بازم اون فقط پشت تو وایمیسته...یکی که تو تک تک حرفهاش، تو تک تک کاراش بشه امنیت و صداقت رو دید و لمس کرد...یکی باید باشه که حتی اگه چاقو رو دادی دستش، مطمئنی باشی که هرگز اونو تو قلبت فرود نمیاره...یکی که آسیب...
-
تف
سهشنبه 2 مرداد 1397 11:43
میشه گفت از آدما به شدت میترسم...به خاطر همینه که تو جمع انقدر مضطرب و خسته میشم...انقدر ارتباط برقرار کردن برام سخته..احساس میکنم من تو یه دنیای دیگه زندگی میکنم و بقیه تو یه دنیای دیگه در کل خاک بر سر ذهن بیمارم
-
جادوگر قبیله سرخپوستها
یکشنبه 31 تیر 1397 17:09
راستش رو بخوام بگم من اون دخترک سرخپوست جادوگرم...نه از اون جادوگرایی که چوب دارن، دماغشون عقابیه و چشماشون وق زده...من بلد نیستم اجی مجی بگم و مثلا یهو یه عالمه ستاره از آسمون بباره...حتی از اون جاروهای معروف پرنده هم ندارم تا سوارش بشم و پرواز کنم...دلیل اینکه بهم میگن جادوگر اینه که فقط منم که اون نوع خاص رقص...
-
کهکشان من
یکشنبه 31 تیر 1397 01:23
چند سال پیش یه کارتون میدیدم در مورد دختر بچهای که یه ستارهی کوچولو با پای شکسته رو پیدا میکنه که سقوط کرده روی زمین...با خودش میبره خونه و پاش رو با چسب بهش میچسبونه، ازش مراقبت میکنه تا حالش خوب شه برگرده به اسمون...تخیلات خیلی خوبه اما قسمت تلخش وقتیه که برمیگردی به دنیای واقعی و میبینی هیچکدوم از تصوراتت حتی...
-
کاش وسط مکالمه خوابتون نبره
شنبه 30 تیر 1397 14:45
بهش میگم به نظرت یکم اشتباه نکردی میگه چطور...میگم خب داری میبینی اوضاعمون چطوریه دیگه میگه من چیزی میدونم که تو نمیدونی میگم تا کی قراره خودتو با این چیزا گول بزنی یکم نگاهم کرد،یکم فک کرد بعد گفت ینی تو عقلت بیشتر از من میرسه؟ گفتم ببین، انقد سفسطه نکن، من ایدههایی دارم که تو به فکرت نرسیده گفت ایده لازم نیست چون...
-
دلم اون بچگیای رو میخواد که نداشتم
چهارشنبه 27 تیر 1397 22:30
دلم بوی واگن های قطارو شب خوابیدن با صدای تلک تلکش رو میخواد...کاش میشد الان چمدونم رو جمع میکردم یه تاکسی میگرفتم میرفتم راه آهن...سوار قطار میشدم میرفتم مشهد..چرا مشهد؟چون نوستالژی بچگیهامه...کاش الان اون روزی بود که تو اون میدون کنار راه آهن مشهد وایساده بودیم کنار اون طاووسه عکس انداختیم...آقا هنوز زنده...