برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

 کاش بابا انقدر هر روز اخبار نگاه نمیکرد...کاش میشد تلویزیون رو برای همیشه میبستم...کاش همه‌ی خبرها و اتفاقات دنیا میوت میشد...کاش یه مدت من میشدم مرکز دنیای خودم و بی خیال تمام عالم، همه‌ی فکرو دغدغه‌م خودم میبود...از فضای مجازی، ارتباط با آدم‌ها، شنیدن و دیدن اتفاقای زندگیشون خسته‌م...حتی از دیدن عکس پروفایلشون، چت های تو گروه‌هاشون خسته‌ام...ارتباط زده شدم...نمیخوام هیچی بدونم، بشنوم یا ببینم...هر جارم میبندی، بازم خبر بد یه سوراخی پیدا میکنه که بیاد برسه به آدم و پشت بندش تمام حس های مزخرف و ترسناک عالم...من نمیخوام هیچی بدونم از اوضاع مملکت...نمیخوام بشنوم کجا چه اتفاقی افتاده...نمیخوام هر لحظه تو وحشت این باشم که چی میشه و چه بلایی سرمون میاد...نمیخوام هی حسرت بخورم که آدم‌های کشورهای دیگه چطوری زندگی میکنن و ما چطوری...نمیخوای هر روز به این فکر کنم که چرا از ساده‌ترین و پیش پا افتاده ترین حق هر انسانی محرومیم...چرا هم وضعیت مزخرف حکومت و هم فرهنگ مزخرف جامعه انقدر عرصه رو برای زندگی تنگ میکنه...من خسته‌ام از دغدغه هام، از نگرانی‌هام که برای ساده‌ترین و بدیهی‌ترین چیزای زندگیه...من از هر فرهنگ، از هر دین و از هر تفکری که روح انسان رو اینطوری به بند میکشه و اسیر میکنه بیزارم...لعنت به اون دینی که سنگ رو میبنده و سگ رو باز میذاره...لعنت به اون فرهنگی که همه چیزش تحمیلیه و لعنت به تمام ارزش‌های پوچی که زندگی‌هارو تباه کرده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد