برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

طاقت بیار رفیق...

همیشه همینطور بوده...وقتی اوضاع سخته، همه جوره سخته...وقتی به آدم فشار میاد، همه جوره و از همه طرف فشار میاد

میخواستم بگم اوضاع از کنترلم دراومده، دیدم بخوام صادق باشم در واقع اوضاع هیچوقت تحت کنترل نبوده که حالا بخواد دربیاد..ولی الان یه جور ترسناکی از کنترل دراومده...گم شدم انگار...ترسناکیش اینجاست که الان اصلا و ابدا وقت گم شدن نیست...الان وقت فشار آوردن مشکلات نیست...الان تمرکز میخوام و آرامش که به کارم برسم...حتی فکرشم ترسناکه...نمیتونم آروم باشم نمیتونم فکر کنم نمیتونم کارامو انجام بدم و از استرس دارم خفه میشم...نمیدونم چه غلطی باید بکنم...احساس میکنم از پسش برنمیام...نمیتونم و این داره دیوونم میکنه...لعنتی...ینی میشه امسال رو با رسیدن به چیزی که میخوام تموم کنم؟؟ینی میشه خدایا؟ ینی میشه از پسش بربیام؟ 

چقدر احساس تنهایی میکنم و چقدر احساس میکنم هیچکس نمیتونه کمکم کنه :(

یه خیال راحت...یکم آرامش

سردمه، غمگینم، خسته‌ام، خوابم میاد و مقادیری دل درد هم هر از چند گاهی دارم...چند روز دیگه ماهانه‌مه و احساس میکنم فشار زیادی رومه...با پاپوش و پلیور و شلوار ضخیم، دیگه نمیدونم چیکار کنم  که انقدر تو همه جای بدنم احساس سرما و لرز نکنم...حقیقتا دیگه کم مونده شالگردن و دستکش بپوشم تو خونه!! 

دلم میخواست کنار یه شومینه رخت خواب مینداختم و میخزیدم زیر لحاف...یه چایی میذاشتم کنارم، نور اتاق رو خیلی کم میکردم و کتاب میخوندم...بی دغدغه...بی فکرو خیال و بی وحشت...

چهار

امروز تو دانشگاه وقتی داشتم به سمت سوله ورزشی میرفتم، یه گوشه چهارتا توله سگ گوگولی دیدم و خیلی بی‌اراده راهم کج شد سمت اونا...میخواستم یکم باهاشون بازی کنم..یه چوب پرت کردم که مثلا برن دنبالش بیارنش، ولی یکیشون رفت چوبه رو گاز زد...عملا داشت چوب میخورد!!جدی این قضیه‌ی سگ و آوردن چوب داستانه؟ یا اینا چون بچه بودن هنوز در جریان نبودن یا شایدم باید آموزش ببینن و غریزی نیست!؟؟...وقتی دیدم چوبه رو گاز میزد میخورد، به ذهنم رسید که کاش یه چیزی داشتم میدادم بهشون که یادم افتاد رفتنی یه سیب با خودم بردم که یکم سیر شم تا عصر برسم خونه و ناهار بخورم...سیبه رو با دندون تیکه تیکه میکردم میذاشتم جلوشون :))  یکیشون بی‌نهایت جسور بود..اهل تجربه و امتحان کردن...خیلی نترس بود...از همون اول جلوم وول میخورد، از همون اول اون بود که بهم پارس کرد و اون بود که جرات کرد سیب رو امتحان کرد! یه دونه دیگم بود که اون هم شجاع بود، ولی از قبلی کمتر...اینم نزدیک میومد، ولی اولش سیب دوست نداشت...سگ اولیه که یکی دوبار خورد، اونم انگار نظرش عوض شد...اون دوتای دیگه خیلی ترسو بودن...نزدیکشون که میرفتم میترسیدن و زیر کانکس قایم میشدن...یکی دوبار از همون فاصله براشون سیب انداختم اما نخوردن...حالا یا خوششون نیومد یا اعتماد نداشتن و نمیدونستن چیه...ولی کاملا مشخص بود که دلشون میخواست مثل این دوتا میومدن نزدیک...بین این دوتا ترسوها، یکیشون سفید بود یکیشون قهوه‌ای...سفیده، با اختلاف، ترسوترین عضوشون محسوب میشد که وقتی حتی یه قدم به سمتش میرفتم فوری با وحشت میرفت زیر کانکس و کلا جرات نمیکرد از اون زیر بیاد بیرون...یا من توهم زدم و داستان ساختم، یا واقعا چهره‌ی غمگینی داشت ولی به هر حال حسی که من ازش گرفتم غم انگیز بود...

داشتم فک میکردم زندگی هم همینه... بهترین چیزها نصیب کسایی میشه که جرات کردن، خطر رو به جون خریدن و دل به دریا زدن...کسایی که از اون گوشه‌ی امن بیرون خزیدن و فرصت تجربه کردن رو از خودشون دریغ نکردن...دلم میسوخت وقتی با حسرت به بقیه که مشغول خوردن بودن نگاه میکرد...حتی چندبارم از همون فاصله براش انداختم ولی فقط یکی دوبارش رو تونست بخوره چون انقدر دست دست میکرد که بالاخره یکی از اون سه تا زودتر میرفت و سیب رو میخورد...مامان میگه شاید کسی کتکش زده، یا بهش آسیب زدن که اینطوری ترسیده...ولی به هر حال زندگی با ترس خیلی مزخرفه

باز پاییز

میخواستم بنویسم بعضی انتخاب‌ها تاوان دارن، ولی دیدم عملا همه‌ی انتخاب های ما تاوان دارن، فقط بعضیا بیشتر، یا شایدم سنگین‌تر...بعضی انتخاب‌ها تاثیرشون کوتاهه و بعضیا سرنوشت ساز میتونن باشن و حتی ممکنه مسیر زندگی آدم رو تغییر بدن...وقتی انتخاب می‌کنیم، باید عواقبش رو هم بپذیریم...میشه انتخاب کرد و همیشه تو همون حاشیه‌ی امن زندگی موند..بدم نیست..اینجوری همیشه اکثر اتفاق‌ها قابل پیش‌بینی هستن و چالش جدیدی پیش روی آدم قرار نمیگیره...مثل آب یه برکه، همین سکون و سکوت داره..البته این به این معنی نیست که هیچوقت مشکلی به وجود نمیاد..اصلا اساس زندگی با چالش ها و مشکلاته..زندگی و عمر بدون مشکل وجود نداره...فقط این مدلیه که هر سری همون چالش‌های همیشگی پیش میاد یا خیلی اتفاق‌های جدیدی رخ نمیده...بدیش چیه؟ بدیش اینه که احتمالا این با اصل زندگی در تضاده...احتمالا هدر دادن عمره...احتمالا زندگی رو به معنای واقعی زندگی نکردنه...اینکه از ترس به گوشه‌ای بخزیم و با زندگی و چالش‌هاش روبه رو نشیم، مثل این میمونه که یه گوشه‌ی سفره نشسته باشیم و همون نون پنیر جلومون رو بخوریم در حالی که اون سر سفره انواع غذاها و کباب هارو گذاشتن اما ما چون به همون گوشه عادت کردیم و چون میترسیم و حال بلند شدن نداریم، به نون پنیر قناعت کنیم و سرمونو با همون گرم کنیم تا وقت بلند شدن از سفره برسه...وقتی به خاطر ترس، تنبلی یا عادت، از تجربه‌ی آرزو‌ها و زندگی میگذریم، بخش اعظمی از زیبایی‌های زندگی رو از دست میدیم...زندگی همراه با چالش‌های جدید، تجربه‌های جدید، رسیدن به رویاها و آرزوها و خیلی چیزای دیگه تو حاشیه‌ی امن، وجود نخواهد داشت...

اینارو خطاب به خودم نوشتم به خاطر تمام ترس‌ها و تردید‌هام...شاید راهی که میخوام برم با رویاها و تصوراتم فرق داشته باشه، شاید خیلی فانتزی و به دور از منطق، ازش یه چیز رویایی ساخته باشم، اما من سالها یه جور زندگی کردم و دیگه الان مطمئنم که این مدل زندگی کردن رو نمیخوام...دلم عوض شدن تو تمام ابعاد رو میخواد...این مدلی رضایت ندارم..نه از خودم نه از زندگیم...پس ترجیح میدم جوری که به ذهنم میرسه، تغییرش بدم...شاید یه روز پشیمون شم، شاید خسته شم یا شایدم نظرم عوض شه و ارزش‌هام تغییر کنه، ولی میدونم که قطعا به خودم افتخار میکنم که نترسیدم و کاری که فکر میکردم درسته انجام دادم...با موندم و درجا زدن، همیشه تو ذهنم یه ترسو باقی میمونم...


+ مدت‌هاس که جمعه‌ها وقتی صبح زود بیدار میشم که برم کلاس دچار تردید میشم که آیا واقعا این ارزومه؟ یا چه حد میتونم از پس سختی‌هاش بربیام...ولی فکر میکنم علارغم ترسم، علارغم سختی‌هاش، ترجیح میدم امتحان نکرده، رهاش نکنم


+ امروز صبح با بوی بارون بیدار شدم...دوباره پاییز شد و من هنوز از بوی بارون مست میشم و زندگی برام قشنگ تر میشه


+ همسایه‌ی احمق؛ چه کوفتی پختی که بوی بارون منو تحت شعاع قرار داده؟؟ لعنتی غذات بوی استفراغ‌های منو میده -__- 

اتاقای خونه‌ی خدا-قسمت اول

اتاقای خونه‌ی خدا- (اتاق چشمک)

خونه ی خدا تو آسمون اتاقای مختلفی داره

مثلا یکی از اتاقاش پر قفسه‌های چوبیه که تو هر طبقه‌ش یه عالمه بطری شیشه‌ای گذاشتن...قفسه‌های چوبی و قدیمی که بعضیاشونم یکم خاک گرفته...البته فرشته ها هر روز اتاقو گردگیری میکنن ولی یه گوشه موشه هایی از اتاق که بطری‌های منقضی شده قرار داره، گاهی جا میمونه و یادشون میره اونجاهارو تمیز کنن...بطری‌هایی که توشون ستاره ها یا سیاره‌های مرده‌ان...شاید بپرسید چرا اونارو دور نمیریزن...دلیل زیاد داره...منم اگه یه نقاش بودم، تابلوهای قدیمیم رو دلم نمیومد دور بریزم...هیچکس دلش نمیاد چیزایی که قبلا خلق کرده رو دور بریزه حتی اگه دیگه بی مصرف شده باشن...بعدم اونا تاریخچه‌ی کهکشان ها هستن..شاید یه روز اطلاعاتی که توشون ذخیره شده لازم بشه...اینه که اونارو همون گوشه موشه ها نگه داشتن.. گاهی خود خدا میره سراغشون نگاهشون میکنه تا یاد خاطراتش بیوفته..مهم نیست خاک گرفتن یا مردن...هنوزم قشنگن

یه سری بطری ها هم هستن که توشون پر ستاره‌س...ستاره های رنگاوارنگ تو شکل ها و اندازه‌های مختلف..مثلا ستاره‌های مثلثی، دایره‌ای، شکل برف، یا حتی ستاره های قلبی...قلبای رنگی رنگی..بعضی از رنگاشون اسم ندارن...اخه ما تا حالا تو زمین از اون رنگا نداشتیم...البته هنوز دانشمندا ستاره های قلبی رو کشف نکردن چون خدا اونارو گذاشته ته مه های کهکشان که دست نخورده بمونن..

یه قفسه دیگه‌م هست که بطری های توش پر ماهن..بطری ماه های شب چهارده خیلی خاصن ..خیلی پر رنگ و پر نورن...شاید فک کنید فقط یه دونه ماه هست، اونم ماه زمین...ولی یه عالمه ماه داریم

بعضیاشون قرمزن بعضیاشون نارنجی بعضیاشونم زرد که  البته شیشه ی محبوب من، ماه‌هاش صورتیه..یه صورتیه خیلی پر رنگ و پر نور

یه سری قفسه های دیگم هستن که پر از بطری های سیاره ها و منظومه های مختلفن...بعضی سیاره‌ها ساده‌ان بعضیام مثل زحلن که گردنبند دارن...بعضیاشون کوچولو‌ان مثل عطارد ما..بعضیاشونم خیلی بزرگن مثل مشتری..البته شاید باور نکنید ولی یه سیاره‌هایی هست که حتی از خورشید مام بزرگترن...خیلی بزرگ‌تر...

اون گوشه‌ی سمت راست، یه قفسه هست که برعکس بقیه، در داره و درشم قفله...کلیدشم خود خدا با یه بند انداخته گردنش و به هیچکس نمیده، حتی به فرشته ها...

البته یه سری که خدا اون قفسه هارو باز کرده بود و داشت بطری‌هاشو گرد گیری میکرد من قایمکی از لای در دیدم تو اون قفسه ها چی بود

بطری‌های شیشه‌ای که توشون یه چیز سیاه رنگ بود...یه سیاهی خاصی داشت...بعدها فهمیدم احتمالا بهشون میگن سیاه چاله...احتمالا خدا سیاه چاله‌هاشو تو اون قفسه نگه میداره...هم سیاه چاله ها هم کرم چاله ها هم خیلی چیزای دیگه که ما در موردشون نمیدونیم چون همیشه درش قفله...شاید یه روز خدا تصمیم گرفت قفل اون قفسه رو برداره تا ما هم توشو ببینیم