برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

...

داشتیم آسمون تاریک رو نگاه میکردیم که بهش گفتم سیاره‌ی تو کدومه؟

گفت منظورت ستاره‌ست دیگه؟ 

گفتم معلومه که نه! ستاره ستاره‌ست، سیاره هم سیاره. اینا باهم فرق دارن. 

گفت خب، مگه سیاره‌ها ستاره‌ان که بشه انتخابشون کرد؟ ستاره‌هارو شب‌ها میبینیم، بعد مثلا به همدیگه میگیم اون ستاره رو میبینی چه پر نوره، اون مال منه. با انگشت یه ستاره‌رو نشونم داد. 

خنده‌م گرفته بود. آدم بودن واقعا اتفاق عجیبیه. احتمالا عجیب‌ترین کاری که یه موجود میتونه انجام بده همین انسان بودنه. بهش گفتم ببین داستان سیاره‌ها با قصه‌ی تو ذهن تو فرق میکنه. گفتم متاسفم که تا الان اینو نمیدونستی، ولی هر آدمی یه سیاره‌ی شخصی داره. مثل مسواک میمونه، فقط مال خودشه. ادمایی که هنوز سیاره انتخاب نکردن، سرگردون و بی‌خانمان میمونن. هی میچرخن، میگردن روی زمین تا بالاخره یه روزی بفهمن باید سیاره داشته باشن.

گفت خب سیاره داشتن به چه دردی میخوره؟ اصلا چرا باید سیاره داشته باشیم؟

بچه‌ی ساده‌ای بود واقعا. البته خودمم قبلا همین بودم. اینه که سعی کردم یه جوری که شوکه نشه براش توضیح بدم تا درک کنه. 

گفتم ببین، زمین که خونه‌ی تو نیست، یعنی هست‌ها، ولی موقتیه. تا وقتی که سیاره‌ت رو انتخاب کنی و باروبندیلت رو جمع کنی بری سیاره‌ی خودت. اونجا خونه‌ی واقعی‌ایت میشه. مال خوده خودت. اونجا بالاخره میتونی این جسم عجیب غریبت رو بندازی دور چون دیگه اونجا برای زندگی نیاز به هیچ ابزار واسطی نداری. نه برای نفس کشیدن، نه برای دیدن و نه برای شنیدن. اونجا دیگه تو بخشی ازسیاره‌ت میشی، بخشی از تمام کائنات. 

از حالت چشاش معلوم بود خیلی تعجب کرده. صحنه‌ی خیلی مفرحی بود. تماشای لحظه‌ی کشف واقعیت آدم‌ها خیلی هیجان‌انگیز و جالبه. همین تازگیا بود که به این نتیجه رسیدم که وقتی رفتم توی سیاره‌م، شغل سومم رو ثبت لحظات کشف انسان‌ها انتخاب کنم. مجموعه‌ی شگفت‌انگیزی میشه.

داشتم از فکر کردن به شغل سومم ذوق میکردم که پرسید حالا تو اینارو از کجا میدونی؟

هیجانم رو پشت یه لبخند محجوبانه قایم کردم و گفتم اخه تازگیا سیاره‌م رو پیدا کردم.‌

گفت یعنی دیگه سرگردون نیستی روی زمین؟

گفتم نه، همین روزاست که اسباب‌کشی کنم اونور.

...

با اینکه هیچوقت بغلم نکرده، اما وقتایی که ازش فاصله میگیرم حس میکنم که از بغلش محروم شدم. دلم میخواد عین یه جوجه، گریه کنان و بدو بدو برم توی بغلش و تو آغوش امنش حل شم


...

دو هفته‌ست که داروهارو سرخود قطع کردم. دلیل خاصی نداشت صرفا از دارو خوردن خسته شده‌ بودم و خب، میخواستم ببینم بدون دارو چی میشه. شایدم یکم دلم میخواست به روانکاوم بگم ببین، کاری که گفتی انجام بده رو من انجام نمیدم و توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی تا مجبورم کنی! در واقع منتظر بودم بگه باید هر جلسه راجب دارو نخوردنت حرف بزنیم و در نهایت اینکه اگه دارو نخورم نمیتونیم ادامه بدیم. منتظر بودم اینو بگه تا بگم پس بهتره ادامه ندیم. ولی نگفت! در واقع فقط یه جمله گفت که بهتره روند قطع کردن داروهات زیر نظر پزشک باشه، که البته همون موقع بهش گفتم دلم میخواد خودم و به صورت یهویی قطع کنم و برام مهم نیست نظر اون چیه.

نمیدونم دقیقا چقدر بعد از قطع داروها عوارضش مشخص میشه و نمیدونم اصلا عوارضی خواهد داشت یا نه. ولی فعلا که اوضاع نرماله و هیچ فرقی با زمان دارو مصرف کردنم نداره. تازه بهترم هست از یه لحاظایی. 

وقتی بهش فکر میکنم واقعا احساس کلافگی میکنم که از پس روانکاوم برنمیام. یه حس استیصال و درموندگی داره. احساس ناتوانی میکنم در مقابلش. کاش بلد بودم و میتونستم هوشمندانه‌تر عمل کنم تا یه جوری سوتی بده و دلم خنک شه

...

کاش داستان زندگی و آدم‌ها شبیه مجله‌های مصور بود.

مثل وقتایی که وسط یه داستان مصوری و از یه تصویر خوشت میاد، قیچی برمیداری، باقی داستان رو میریزی دور و فقط تصویری که دوستش داری رو نگه میداری. قیچی برمیداری و همه‌ی اضافه‌های غیرقشنگ رو از اون تصویر قشنگ جدا میکنی. کاش زندگی هم همین بود. اونوقت یه روز بالاخره با خودم قیچی میاوردم و تمام دنیارو از تو جدا میکردم. تمام زندگی و آدم‌هارو از داستان دور میریختم و فقط تو رو نگه میداشتم.

تقصیر من نیست؛ داستانِ توی پس‌زمینه، زیادی نافرم و ناهماهنگه. شبیه تو نیست. دلم میخواد همش رو ازت جدا کنم چون دیدن یک جاش داره چشم‌هام رو آزار میده. 

خیال بافی ‌های شبانه

چه حسی داشتین اون روزی که به اخرین خط اخرین کتاب رسیدین و هنوز هیچ جایی و هیچ راهی برای شکافتن مغز و آزاد کردن روح پیدا نکردین؟ ناامید نشدین؟ غم‌انگیز نبود خط به خط گشتن کتاب‌ها، روز به روز خوندن آدم‌ها و در نهایت پذیرفتن زندان همیشگی؟ سخت نبود هر روز گشتن و در نهایت هیچی پیدا نکردن؟ یا شایدم پیدا کردین؟ پیدا کردین و نمیگین؟ 

من که بلد نیستم، ولی کاش شما کتابارو ول کنید، درسارو ول کنید، آدمهارو هم ول کنید و هر شب فقط چند دقیقه فکر کنید. فکر کنید به اینکه شاید راه فراری بود. شاید یه جایی، یه جوری میشد چفت و بست‌هارو باز کرد تا بالاخره روح بیچاره‌مون آزاد شه. 

فقط اگه پیدا کردین، قول بدین اول از همه به من بگین. روح من دیگه زیادی مچاله شده، کم کم داره میمیره. من آخرین نفس‌هاشو حس میکنم