برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

نظری دارید؟!

دارم به این فکر میکنم که یه وبلاگ بسازم، حرفام با روانکاوم رو توش بنویسم و ادرسشو بدم بهش که بخونه...شاید روزها برام راحت‌تر گذشت، سبک‌ترشدم یا شاید بودنشو بیشتر حس کردم و یکم از این دردو تنهاییم از بین رفت

50

خیلی فکر کردم که تو چه نقشی میتونی داشته باشی برام و راستش به این نتیجه رسیدم که تو مثل یه مادری. حضورت و بودنت آرامش بخشه. کاش یه روزی بشه، بذاری سرمو بذارم روی پاهات و گریه کنم. کاش تو مادرم بودی، همینقدر نزدیک. دوست دارم برات آواز بخونم، برقصم، بنویسم و از ارزو‌ها و رویاهام بگم. دوست دارم سرمو بذارم روی پاهات و تمام زندگیمو برات بگم. تو گوش کنی و نگاهم کنی، منو ببینی. دوست دارم زخم‌هامو نشونت بدم، زجه بزنم، گریه کنم، جیغ بزنم و تو صبورانه گوش بدی. دوست دارم تو باشی، بهم جرات و جسارت بدی، تا بلند شم و زندگی رو با تمام وجودم تجربه کنم. تا دیگه از باز کردن در‌ها نترسم. تا دیگه کنار آدم‌ها خودمو از وحشت جمع نکنم.

تو میتونی منو از خودم نجات بدی، نه؟ کاش بتونی. 

دوست دارم بهت بگم که چقدر وحشت‌زده‌ام از این امیدی که بهت دارم، از این حسی که بهت دارم. دوست دارم بگم که حق با تو بود، من میترسم از اینکه مامان بدی بشی. میترسم که دعوام کنی، دوستم نداشته باشی و مثل بقیه، بالاخره یه روزی منو بابت چیزی که هستم سرزنش یا طرد کنی. وقتی این اتفاق بیوفته چی میشه؟ چقدر ناامید شدن از تو میتونه بهم آسیب بزنه؟ میتونی تصورشو کنی؟ 

کاش

کاش نوشتن بلد بودم. اونوقت کل شبانه‌روز مینشستم، تمام صداهای ذهنم رو کلمه میکردم، دفتر میکردم و میذاشتم جلوت تا بخونی. تا ببینی وقتی جلوت زجه میزنم که من تو طول هفته خفه میشم از شدت حرف زدن باهات، بی‌راه نمیگم. تا ببینی وقتی میگم، ۵۰ دقیقه حرف زدن باهات مثل عذابه، وقتی قراره بعدش درو باز کنی و تو باغ‌وحش دنیا تنهام بذاری یعنی چی. کاش میدونستی چقدر تلاش میکنم تا ببینی زجر کشیدنم رو، تا حس کنی دردهام رو. کاش میشنیدی که چقدر به صداهای توی ذهنم اضافه کردی. 

خوشبحالت که عذاب وجدان نمیگیری از تنها گذاشتن من، از زجر کشیدن من. تو برعکس من ، چه روان سالمی داری...

کاش میشد یه سیم وصل کنم به مغزم و تمام تصاویرشو برات نمایش بدم که ببینی من حتی تو ذهنم هم تنها و بی‌دفاعم. من حتی ذهنمم نمیتونم کنترل کنم که اگه میتونستم، انقدر هر لحظه مشغول حرف زدن با تو نبودم وقتی که نیستی تا بشنوی. وقتی یه گوشه‌ی شهر، زندگی خودتو داری و منم که اینجا دارم  آب میشم از شدت وحشت و تنهایی و از شدت نیاز به تو...

کجا دانند حال ما

میخواستم بگم هر وقت یه ستاره‌ی پر نور تو آسمون میبینم آرزو میکنم و بعدش فال حافظ میگیرم که ببینم برآورده میشه یا نه، بعد یادم اومد هر وقت بارون میاد هم همینکارو میکنم. هر وقت ماه رو میبینم همینطور یا حتی وقتی رعد و برق میزنه یا اصلا حتی تو مترو وقتی دارم میرم پیش روانکاوم. بعد به این نتیجه رسیدم احتمالا این هیچ ربطی به موقعیت پیش اومده نداره و نصف زندگیمو در حال التماس به جناب حافظ بودم که جان من بگو چی میشه!حتی گاهی بعد فال گرفتن گفتم حافظ جان، کم چرت بگو و یه شانس دیگه هم بهش دادم برای اصلاح حرف‌هاش!حالا شایدم گاهی چندبار پشت سر هم اینکارو کردم...این روزا دیگه کمتر فال حافظ میگیرم...این روزا خسته‌ترم، بی حوصله‌ترم و ناامیدتر...یا شایدم به این نتیجه رسیدم که تو شعرهای حافظ هیچ خبری نیست و هیچ یوسف گمگشته‌ای قرار نیست به کنعان برگرده...قصه‌ی تلخ زیادی تکرار شده‌ی زندگیم شده امیدوار شدن‌های کوچیکِ گذرا در مقابل حجم وحشتناک یاس و ناامیدی و بُریدن...شدم مصداق بارز "هر که آمد، اندکی مارا پریشان کرد و رفت"...خسته شدم از دل‌خوش کردنای الکیم و بریدن‌های واقعیم...دلم میخواد برم بالای یه سکو وایسم و به همه‌ی آدم‌ها بگم چرا انقدر ناامید کننده‌اید؟مگه من دنبال چی‌ام که تو هیچکدومتون پیداش نمیکنم؟ 


:)

بهش گفتم آخرین بار دیروز تو تاکسی بوی عطرت میومد...قبلشم جمعه از کلاس برگشتنی دوتا اقا جلوم راه میرفتن که بوی تو رو میدادن...گفتم یه کلیپ دیده بودم که چشمای چندتا بچه سه چهار ساله‌رو بسته بودن و مامان‌هاشون ردیفی وایساده بودن بعد این بچه‌ها با چشمای بسته هم میتونستن مامانشونو پیدا کنن...گفتم حس میکنم اگه الان چشمامو ببندن و تو بین چند نفر آدم وایسی، حتی با چشمای بسته هم میتونم پیدات کنم...

گفتم کاش دیگه عطر نزنی، خسته شدم انقد همه جا بوی تو رو حس میکنم...

گفت "چرا؟ میترسی مامان بدی بشم؟! "