برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

جادوگر قبیله سرخپوست‌ها

راستش رو بخوام بگم من اون دخترک سرخپوست جادوگرم...نه از اون جادوگرایی که چوب دارن، دماغشون عقابیه و چشماشون وق زده...من بلد نیستم اجی مجی بگم و مثلا یهو یه عالمه ستاره از آسمون بباره...حتی از اون جاروهای معروف پرنده هم ندارم تا سوارش بشم و پرواز کنم...دلیل اینکه بهم میگن جادوگر اینه که فقط منم که اون نوع خاص رقص اجدادی رو بلدم..از مادربزرگم یاد گرفتم که اونم از مادربزرگش یاد گرفته بود که اونم مادربزرگِ  مادربزرگش براش تعریف کرده بود یه روز که رفته از لب چشمه آب بیاره یه پری  رو میبینه و باهاش دوست میشه...بعدها انقدر باهم صمیمی میشن که پری بهش یه سری حرکات خاص و عجیب یاد میده و وقتی اون میاد همون حرکات رو انجام میده همه جادو میشن...همه‌ی غماشون یادشون میره و همه‌ی مریضی‌هاشون خوب میشه...البته شرایط خاصی هم داره تا عمل کنه..مثل اینکه باید حتما ماه کامل شده باشه و ابرهای آسمون تو اون شب به شکل یه پری دراومده باشن...اره خب این چیزی نیس که هر شب اتفاق بیوفته...به خاطر همین مادربزرگ هر روز و هر شب تمرین میکرد تا اون حرکات یادش نره و وقتی یه شب میدیدن ماه کامله و ابرها شکل پری شدن، همه‌ی مردم قبیله دور آتیش جمع میشدن و رقص خاص مادربزرگ رو تماشا میکردن...حالا منم اون رقص رو بلدم..هر روز میرم لب چشمه، تمام حرکاتی که از مادربزرگم یاد گرفتم رو تمرین میکنم تا اون شبی که ماه کامل شد و ابرها شکل پری شدن برسه...

کهکشان من

چند سال پیش یه کارتون میدیدم در مورد دختر بچه‌ای که یه ستاره‌ی کوچولو با پای شکسته رو پیدا میکنه که سقوط کرده روی زمین...با خودش میبره خونه و پاش رو با چسب بهش میچسبونه، ازش مراقبت میکنه تا حالش خوب شه برگرده به اسمون...تخیلات خیلی خوبه اما قسمت تلخش وقتیه که برمیگردی به دنیای واقعی و میبینی هیچکدوم از تصوراتت حتی امکان واقعی شدن هم ندارن...اینو فقط یه ادمی مثل من که همش تو دنیای خیال هاش سیر میکنه میتونه درک کنه...ولی مثلا من نمیتونم سکانسی که اون دختر بچه ستارهه رو کنارش رو تخت خوابونده بود و نورش تمام اتاق رو روشن کرده بود رو فراموش کنم و حسرتش رو نخورم...کاش میشد دست دراز کرد و این اجرام آسمانی رو از آسمون برداشت..مثلا من احتمالا چندتا ستاره‌ی دنباله دار برمیداشتم، یکی دوتا شهاب سنگ، زحل رو که حتما برمیداشتم و احتمالا ماه..فقط مشکل اینه برای داشتن ماه احتمالا یه سطل از نور خورشید لازم دارم تا شب به شب ماهم رو بزنم تو سطل خورشیدم تا دوباره مثل اولش نور بده...شاید یه دایره به شعاع چند متر از وسط کهکشان راه شیری رو هم برمیداشتم...اینکه چرا وسطش به خاطر اینه که وسطاش مثل یه نقطه با خط های دایره ایه که هر چی از مرکز فاصله مبگیره، فاصله ی این خط‌ها از هم بیشتر میشه و وقتی از مرکزش بردارم احتمالا مقدار بیش‌تری از کهکشان نصیبم میشه...همه اینارو برمیداشتم میچیدم روی میز اتاقم..شب به شب چراغارو خاموش میکردم و غرق تماشای آسمون کوچیکم میشدم...اونوقت شاید دیگه یادم میرفت که هنوز رو زمینم و اون بیرون، خارج از اتاقم چه خبره و ادما برای چی از روی هم رد میشن...

کاش وسط مکالمه خوابتون نبره

بهش میگم به نظرت یکم اشتباه نکردی

میگه چطور...میگم خب داری میبینی اوضاعمون چطوریه دیگه

میگه من چیزی میدونم که تو نمیدونی

میگم تا کی قراره خودتو با این چیزا گول بزنی

یکم نگاهم کرد،یکم فک کرد بعد گفت ینی تو عقلت بیشتر از من میرسه؟

گفتم ببین، انقد سفسطه نکن، من ایده‌هایی دارم که تو به فکرت نرسیده 

گفت ایده لازم نیست چون همه چی بی نقصه 

گفتم خودت میدونی که نیست، اگه بود، قرن‌ها انسان سرگردون نبود..این همه تبعیض و بی عدالتی نبود

هیچی نگفت

گفتم ببین بیا غد بازی درنیار قبول کن که اشتباه زیادی داشتی، خیلی کارا میتونستی بکنی تا دنیا جای بهتری بشه، تا زندگی راحت تر بشه اما نکردی..بدترین کاری که میتونستی بکنی و نکردی میدونی چیه؟ اینه که دنیارو خلق کردی و بدون تیم پشتیبانی و نظارت رها کردی رفتی...به نظرت نباید اول یه نسخه دمو میدادی تا ببینی ایراداش کجاست بعد در این مقیاس تولید میکردی؟یا اصلا حالا که خلق کردی، نباید یه مدت صبر میکردی ایرادارو پیدا میکردی و به مرور نسخه دوم، سوم و غیره رو میدادی بیرون؟یا اصلا اینکارم نکردی حداقل سالی، قرنی چیزی یه بار میومدی پایین با چند نفر مصاحبه میکردی، نظراتشونو گوش میکردی بلکه چهارتا چیز مفید میگفتن و تو به این دنیا اضافه میکردی، والا اگه قابل بدونی مام یه ذره عقل داریم به هر حال...سخت بود خودت بیای پایین؟ اصلا یه صندوق انتقادات پیشنهادات درست میکردی میذاشتی وسط آسمون، هر کی هر نظری داشت برات پست میکرد توام سر ماه، یا اصن سر سال بازش میکردی و مفیدهاشو اعمال میکردی بلکه الان شاهد این همه باگ نبودیم..دستمونم که به هیچ جا بند نیست...ای بابا ببین کاراتو اخه

.

.

منتظر بودم یه چیزی بگه، جواب بده، ولی برگشتم دیدم خوابش برده :|

دلم اون بچگی‌ای رو میخواد که نداشتم

دلم بوی واگن های قطارو شب خوابیدن با صدای تلک تلکش رو میخواد...کاش میشد الان چمدونم رو جمع میکردم یه تاکسی میگرفتم میرفتم راه آهن...سوار قطار میشدم میرفتم مشهد..چرا مشهد؟چون نوستالژی بچگی‌هامه...کاش الان اون روزی بود که تو اون میدون کنار راه آهن مشهد وایساده بودیم کنار اون طاووسه عکس انداختیم...آقا هنوز زنده بود...هنوز تابستونا با عزیز و اقا میرفتیم مشهد...خیلی حس بدیه که علارغم تمام اینا بازم جوری نیست که بتونم بگم کاش الان بچه بودم یا کاش برمیگشتم به اون دوران چون واقعا حوصله ندارم دوباره اون همه عذاب رو از اول تحمل کنم...

دلم میخواد بگم که دلم آرامش و بی خیالی بچگی رو میخواد ولی چطور میتونم چیزی رو بخوام که حتی اون موقعشم نداشتم...!

دلم از اون مدل بچگی های معروفی رو میخواد که همه میگن بی خیالی بود و سرخوشی...از اونا که من نداشتم

عمر طولانی نخواستیم

داشتن عمر طولانی هیچوقت جزو آرزوهام نبوده...در واقع اتفاقا همیشه دوست داشتم تا جوان و سالم هستم بمیرم و هیچوقت تو رخت خواب نیوفتم یا آویزون کسی نشم...یه عمر کوتاه و با کیفیت رو به عمر طولانی بی کیفیت ترجیح میدم...سی چهل سال کافیه دیگه چه خبره آدم بخواد ۹۰ سال تو این دنیا زندگی کنه!واقعا کی حال داره این همه وقت رو اینجا بگذرونه؟!


****


+ اینکه دارم به حدی میرسم که جلوش بلند بلند فکر کنم یکم برام ترسناکه...باورم نمیشه که همه ی افکارم، احساساتم، نیازهام، مشکلاتم و دغدغه هام رو براش توضیح میدم...باورم نمیشه انقدر همه چیزمو بهش گفتم و انقدر بهم نزدیکه شده...باورم نمیشه واکنش هاش به هر کدوم اینا یه طوریه که تهش من آروم میشم...باورم نمیشه انقدر بهم احساس امنیت داده که هر فکر مزخرف و غیر قابل گفتنی رو بهش بگم و نگران قضاوتش نباشم و مطمئن باشم با همه ی اینها بازم دوستم داره ...

نسبت به حرفهام یه جوری واکنش نشون میده که از گفتنشون نه تنها پشیمون نمیشم بلکه بیشتر میل به بیرون ریختن افکارمو پیدا میکنم...بهم احساس سبکی میده...