برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

نمیتوانم دگر بِرویَم...

چهارشنبه به مامان گفتم که روانکاوم گفته باید برم پیش روانپزشک...گفتم که حالم اصلا خوب نیست و بریدگی‌های دستم رو هم نشونش دادم...نمیفهمم وقتی خانواده ثابت کردن که هیچوقت تو مشکلات توانایی برخورد مناسب رو ندارن، باز چرا این اشتباه رو انجام دادم و فک کردم گفتن به مامان میتونه کمک کننده باشه...کلی خندیدم، شوخی کردم تا مثلا ببینه حالم اونقدرام بد نیس که نترسه و تازه بعدش کلی سرزنشم کرد که خیلی ضعیفم...الانم دو روزه انقدر سرد برخورد میکنه و یه جوریه که حس میکنم حالش ازم بهم میخوره...هی شوخی میکنم میخندم باهاش که مثلا سرحال بشه انگار نه انگار...خیر سرم کلی براش روضه خوندم که یکم مراعات کنه هوامو داشته باشه تا بگذره این دوران و شرایط روانیم یکم استیبل بشه اونوقت اینطوری میکنه! میفهمم احتمالا براش خیلی سخت بوده دیدن بریدگی‌های دستم ولی کاش یکم محکم‌تر بود و قوی‌تر...کاش خانواده‌م روان قوی‌تری داشتن و میشد بهشون تکیه کرد...شاید اونوقت هیچکدوم این مشکلات پیش نمیومد...شاید کار به اینجا نمیکشید...شاید میشد راحت تر زندگی کرد و راحت تر مشکلات رو حل کرد...حالم داره بهم میخوره از همه چی..کاش میشد انگشت بندازم تو گلوم و زندگی رو بالا بیارم

درخواست استعفا!!

بسمه تعالی

خالق محترم کائنات؛ 

پروردگارا

موضوع: درخواست استعفا

باسلام و احترام

بدینوسیله به استحضار میرساند اینجانب پس از سالها زندگی در این دنیا با سمت انسان در واحد خاورمیانه، به نتیجه‌ی معقولی نرسیده و به دلایل شخصی تقاضای استعفای خود را به حضور محترمتان اعلام می نمایم.

خواهشمند است دستور فرمایید اداره امور متوفیان هر چه سریع‌تر در ارتباط با درخواست اینجانب اقدامات لازم را مبذول نماید. 

پیشاپیش از حسن نظر جنابعالی کمال تشکر را کرده و توفیق روز افزون شما و سایر انسان‌ها را آرزومندم.

با تشکر


درست میشه ایشالا

بنده اندکی زود بدنیا اومدم و برنامه‌نویسم فرصت نکرد کد‌هامو تریس بزنه به خاطر همین الان پر از باگ‌ هستم و هر روز دارم ارور میدم. البته مدتی رو صرف جستجو کردم تا برنامه‌نویسم رو پیدا کنم دیباگم کنه ولی کاشف به عمل اومد که از دارک وب پیداش کرده بودن و نامرد به جای کد یک انسان سالم، کدهای ویروسیشو به من قالب کرده. منم کاری از دستم برنمیومد تا اینکه هفته‌ی پیش نامه‌ای به دستم رسید که اگه در نیمه‌شب هفتم برج اسد، مغز چهار کودک تازه به بلوغ رسیده رو با چشم‌ راستشون مخلوط کنم و بخورم، برنامه‌نویس اعظم نجاتم میده. 

همه چیز محیاست، چهار کودک مورد نظر رو‌ هم شناسایی کردم و منتظرم تا وقتش برسه و برم روحم رو به شیطان بفروشم.

مرگ

تو زندگی قبلیم سالها تلاش کردم و یه فرمول خاص پیدا کردم که جسد انسان رو عینا در همون حالت موقع مرگ نگه‌ میداره و مانع پوسیدگی میشه. به این صورت که فرد اگه با چشم‌های وحشت‌زده یا غمگین یا کلا هر حسی مرده باشه، جسدش سالها در همون حالت و با همون حس سالم میمونه طوری که اگه مثلا شما ده سال بعد جسد اون آدم رو ببینید دقیقا حسش رو میفهمید گویی همین الآن جلوی چشماتون جون داده!

بعد کشف همچین ماده‌ای، شروع کردم به جمع کردن کلکسیون جسدها با حس‌های مختلف...متاسفانه موردهای مُرده راضیم نمیکرد و کار تمیز درنمیومد در نتیجه خودم دست به کار شدم..چند سالی در مورد انواع سلاح و شیوه‌های قتل تحقیق کردم بعد وارد عمل شدم...ادم‌هارو میکشتم و طوری برنامه ریزی میکردم که قبل مرگ، حس مورد نظر منو داشته باشن...یکمی سخت بود، بعضیا مقاومت میکردن، گاهی هم شکست میخوردم و مجبور میشدم یه جوری جسد رو منهدم کنم...ولی در نهایت بعد چند سال، صاحب یه مجموعه‌ای از اجساد انسان‌ها شدم که تو گالری شخصیم نگه میداشتم...جسد‌های آدم‌ها، توی همون حس و حال و پوزیشن مرگ...مجموعه‌ای بینظیری شد که نمونه‌ش تو تاریخ وجود نداشت! اتفاقا هر روزم بین همونا زندگی میکردم و به تک تکشون عادت کرده بودم..این اواخر که دیگه کلکسیونم کامل شده بود، تفننی آدم میکشتم و واقعا حال میداد احساس آزادی میکردم؛ چون دیگه مجبور نبودم کلی زحمت بکشم تا اون حس مورد نظرمو تمیز دربیارم، فقط برخلاف جوکر که دوست داشت درد کشیدن مقتول رو ببینه، من علاقه‌ی زیادی به تماشای جون دادن آدم‌ها داشتم، نه درد کشیدن..یه جوری میکشتمشون که ذره ذره خارج شدن جون از تنشون رو حس کنم.. 

یه روز دیگه حس کردم وقتشه؛ یه قاتل استخدام کردم تا خودمم بشم آخرین جسد از کلکسیون اجساد منجمد شدم و وصیت کردم بعد از مرگم، گالریم رو تبدیل به موزه کنن؛ ورود هم برای عموم رایگان