غمگینم، خسته ام و مقدار زیادی ناامید...
خیلی وقت است که این حس ها با ما عجین شدند...ترس از آینده و غصه ی گذشته...آینده ی نامعلوم و گذشته ی نه چندان دلچسب...با ناامیدی شب را روز و روز را شب میکنیم...با ترس روزگار میگذرانیم...آسمان انقدر آلوده شده که نوری به زمین ما نمیرسد..انگار در فضای تاریکو مه آلودی گیر کردیم که صداهای هولناک قلب آدم را میلرزاند...آرامش برایمان چیزی بیش از یک واژه نیست..یک واژه ی غریب..نه...چند واژه ی غریب..تمام هم خانواده هایش هم برایمان غریب شده اند...امید...عشق...شادی...محبت...لذت....اعتماد...خنده...رفاه...امنیت
ما ماندیم و حجم عظیمی از ظلم ها...تحقیر ها...دروغ ها...خیانت ها...نامردی ها...کلاه برداری ها...غیبت ها...چشم وهم چشمی ها...فقر ها...غم ها و تمام دردها انگار هجوم آورده اند به سمتمان...
دلم میگیرد...خیلی وقت است که دلم گرفته است..دل همه گرفته است...دلم برای آسمان خاکستری بالای سرمان میسوزد...دلم برای ریه هایم میسوزد که مجبورند به جای اکسیژن سرب تنفس کنند و چشمانم!!!چشمانم این روزها میسوزند...
خدایا من نمیتوانم اینطور زندگی کنم..خودت گفتی که اگر روز و روزگار سخت شد، اگر دینتان کفر شد...اگر به اصیل ترین ارزش های انسانی تان حمله ور شدند، بروید...بروید و جای دیگری زندگی کنید که زمین من وسیع است....
من اینجا و اینگونه نمیتوانم ادامه دهم...من اینجا کافر میشوم...حیوان میشوم...افسرده میشوم...غمگین میشوم...میمیرم قبل از اینکه بمیرم...من اینجا کثیف میشوم...آلوده ی چیزهایی میشوم که نمیخواهم...
که هر کس که نداند تو میدانی که من "بی می ناب زیستن نتوانم"
شاید زندگی رو لذت های کوچیک قابل تحمل میکنه...گاهی فکر میکنم زندگی تمرین شُل کردنه!!!به همین رُکی!!هر چی شل تر کنی کمتر دردت میگیره...هر چی کمتر سخت بگیری، زندگی راحت تر میگذره..دردها تموم نمیشن فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشن.همیشه به محض حل کردن یه مشکل، زندگی چالش جدیدتر و به مراتب سخت تری رو پیش رومون میذاره...اینه که زندگی هیچوقت بی درد و بی غم نمیشه و باید باهاش کنار اومد...تو این بین بهترین واکنشی که میشه داشت اینه که آدم برای حل مشکلاتش تلاش کنه..شد، شد...نشد هم نشد!!!و در نهایت از همین لحظه ها و لذت های کوچیکش شاد باشه و آرامش روانی داشته باشه..اما ما معمولا برعکس عمل میکنیم...به جای تلاش، حرص میخوریم و نگرانی آینده رو میکشیم و به جای لذت بردن، دائما غر میزنیم و احساس نارضایتی میکنیم...اینطوریه که انرژیمون صرف چیزای بی خود میشه و هرز میره و هیچ نتیجه ای هم برامون نداره جز هدر رفتن عمر و روزهای زندگیمون...
به قول اون خانمه...اگر دوباره متولد میشدم، هیچوقت سالن رقص را ترک نمیکردم و تا وقتی که پاهایم جان داشتند میرقصیدم...
ازویژگی های بارز وی این بود که کاه دیگران را کوه میدید و کوه ما را کاه!!وی همیشه مرغ همساده را غاز، شتر مرغ تخم طلا کن فرض میکرد اما غاز و شتر مرغ تخم طلا کن خود را موش می دید!!
وی عمیقا باور داشت که از طرف بچه های سربزیر و شدیدا حرف گوش کنش شانس نیاورده اما فلان همکار اسمشو نبر که نصف بچه های خودش شعور و عقل ندارند از بچه شانس آورده!
خطاب به وی...شما که الان میگی فلانی از بچه شانس آورده اینو یادم میمونه..اینم یادم میمونه که هیچوقت تو شرایط سخت کنارم نبودی حتی ذره ای قوت قلب و دلداری که ندادی هیچ، بلکه بدتر ته دلمو خالی کردی و آرامشمو گرفتی و احساس بدبختی و بی لیاقتی بهم دادی...اینارو یادم میمونه و مطمئن باش جایی در موفقیت هام نداری و ابدا شادی هامو باهات شریک نخواهم شد... زندگی اینطور نمیمونه و روزی هم میرسه که به هدف هام برسم و سرمو بالا بگیرم...اونوقت که میخوای پزش رو بدی و بگی بچه ی من، لبخند من دیدنی خواهد بود!!!!
احساس میکنم بدنم انباشته از سمّه...سّم تو خونم جریان داره و با گردش خون تو تمام بدنم میچرخه...یه عالمه حس های بد و منفی در درونمه که هیچ جوره نمیدونم چطور باید تخلیه ش کنم...نکنه ناشی از یک جا نشینی بی حّدمه؟ نکنه بدنم داره آلارم میده که دارم اشتباه زندگی میکنم؟ نکنه بدنم خسته س از این همه بی فعالیتی؟ نکنه دلش خستگی و دوندگی و تلاش میخواد؟
بدن عزیزم چته؟ یه جوری بهم بفهمون چی میخوای دیگه :(((