برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

سکوت

امروز ۴۵ دقیقه‌ی تمام سکوت کردم. پارادوکس قشنگی بود بین فضای روان‌درمانی‌ای که اصلش روی حرف زدنش بنا شده و سکوت محضی که من انتخاب کرده بودم. فکر میکردم سخت میگذره و دیر. ولی نه سخت گذشت و نه دیر. حوصله‌م سر نرفت، فقط یه وقتایی خوابم می گرفت.تمام تلاش روانکاوم برای به حرف آوردن من، چهارتا جمله به فاصله‌ی هر یه ربع ده دقیقه بود. گفت میتونی هر چی تو ذهنت میگذره رو بگی. چند ثانیه نگاهش کردم و فکر کردم که اگه قرار بود حرف بزنم، شاید طعنه میزدم "مرسی که گفتی میتونم هر چی از ذهنم میگذره رو بگم". جمله‌ی بعدش این بود که "با جلسات قهر کردی؟" نگفت با من قهر کردی، گفت با جلسات قهر کردی. در صورتی که من دقیقا با خودش قهر کرده بودم. با خودِ خودش. مخاطب حرف نزدن من، دقیقا خودش بود. بعد پرسید الان چه حسی داری. حس خاصی نداشتم، فقط یکم حوصله‌م سر رفته بود. و شاید یکمم دلم میخواست بغلم کنه. در نهایت گفت موضوع نخواستنه یا نتونستن؟ گفت نمی تونی یا نمیخوای حرف بزنی؟ 

گریه‌م نمیگرفت. پاهام رو به شکل عصبی تکون نمی دادم و نفس کشیدنم هم هیچ تغییری نکرد. جذاب بود این حجم از کنترلم روی بدنم. مدت‌ها بود که حرکت عصبی پاهام توی اتاق روانکاوی از کنترلم خارج شده بود. هر بار با نشستن روی مبل اگه بلافاصله شروع به حرف زدن نمی کردم، به طرز مسخره‌ای حرف زدن هی سخت‌تر میشد و واکنش‌های جسمیم شدیدتر. از لرزش آروم پاهام که به مرور شدت می گرفت تا سیاهی رفتن چشم‌هام و نفس‌های سنگین و صدادار. من کنترل خوبی روی بدنم دارم. ظاهرم اونقدری ارومه که هیچکس فکر نمیکنه چه درون پر سر و صدایی دارم. حتی روانشناسی که پنج شش سال پیش رفته بودم هم بهم گفته بود تو مشکلی نداری و آرومی چون مردمک چشم‌هات حرکت آرومی دارن. ولی لرزش‌ها و اشک ریختن‌های منو، روانکاوم توی این یکسال دید. علارغم کنترل فوق العاده‌ای که روی تمام بدنم دارم، بارها دید که می لرزم و نمیتونم حرف بزنم. دید که یه وقتا چقدر نفس کشیدن برام مشکل میشه و چقدر توی خودم مچاله میشم. منم دیگه شک داشتم به اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم. شک داشتم بتونم ۵۰ دقیقه در کمال خونسردی جلوش بشینم و هیچ کلمه‌ای حرف نزنم. اما شد. نشستم و نه پاهام از شدت لرزش فرش رو جمع کرد و نه صدای نفس‌هام توی اتاق پخش شد. در و دیوار رو نگاه کردم. گلدون‌هارو تماشا کردم. فاصله‌ی هر بار روشن و خاموش شدن اتوماتیک‌وار شوفاژ برقی اتاقش رو شمردم و هر کاری کردم به جز نگاه کردن به اون. فقط وقت‌هایی که حرف میزد، یه نگاه بی‌ تفاوت بهش میکردم و به سکوتم ادامه میدادم. راستش توقع داشتم بیشتر از این‌ها تحت تاثیر قرار بگیره. بیشتر از اینها بترسه از حرف نزدنم و بیشتر از اینها تلاش کنه تا به حرف بیام. ولی مثل هزاران دفعه‌ی قبل، هیچوقت با روش‌هایی مثل این کوتاه نمیاد و از موضعش عقب نشینی نمیکنه. با هیچ روشی در مقابل من کوتاه نمیاد و وقتی فکر میکنه کاری غلطه، خودم رو بکشم هم نظرش رو عوض نمیکنه‌. و متاسفانه این رفتارش خلع سلاح میکنه آدمو چون هیچ روشی روش جواب نمیده. 

نامه

یه وقتا فکر میکنم که چی میشه اگه گاهی یادم بره که هر هفته میبینمت، یه کاغذ بردارم و شروع کنم نامه بنویسم برات. انگار که مثلا منو فرستادی یه شهر دیگه. مثل توی داستانا.

مثلا بنویسم مامان عزیزم سلام؛


دلم برات یه ذره شده. میدونی چند وقت شده که ندیدمت؟ یادته ندیدنت حتی برای یه روز هم برای من کشنده بود؟ حالا ببین زندگی رو، ببین مجبورم کرده چقدر ازت دور باشم؟

یادته هر روز صبح قبل از بیرون رفتن بغلم میکردی؟ یادته می گفتی منتظرم هستی؟ حالا الان وقتی بیدار میشم تو نیستی و باور کن همین برای خالی بودن من و همه‌ی دنیا کافیه‌. وقتی صبح چشم‌هام رو باز میکنم، نبودن تو اولین چیزیه که زندگی بهم یادآوری میکنه. فشرده میشم، خالی میشم وقتی روزهام انقدر غم‌‌انگیز شروع میشه. ولی مگه چاره‌ای هم هست؟

مامان من هنوزم نمیتونم صبح‌ها صبحانه بخورم، ولی سوزش معدم رو هم نمیتونم تحمل کنم. درد داره. تازگیا کشف کردم میتونم صبح‌ها سیب بخورم چون یکم جلوی سوزش معدم رو میگیره و تهوعم رو هم تحریک نمیکنه. یه بار یکی از دوستام که تو نمی‌شناسیش بهم گفت اگه صبح‌ها موز بخوری معدت کمتر اذیت میشه ولی تو که میدونی من از موز بدم میاد. اون نمی‌دونست البته. منم براش توضیح ندادم چون حوصله تعجب کردن بعدش رو نداشتم. متاسفانه موز جزو اون دسته از میوه‌های محبوبیه که کسی اجازه‌ی متنفر بودن ازش رو نداره. کلا من هنوزم نمیتونم با میوه‌ها ارتباط برقرار کنم. البته کماکان آناناس و نارگیل دوست دارم ولی نمیشه که صبح‌ها آناناس یا نارگیل خورد. البته یه وقتا که بیشتر حوصله دارم، سرکار صبحانه هم میخورم. مثلا امروز خامه شکلاتی خوردم. میدونستی خامه انجیر و خامه خرما هم داریم؟ ولی من همون خامه شکلاتی رو خریدم چون دختر بچه‌ی درونم، هنوزم عاشق ورژن صورتی همه‌ی لباس‌ها و ورژن شکلاتی همه‌ی خوردنی‌هاست. 

میدونی مامان، سرکار رفتن هم خوبه هم بد. شاید اگه کاری رو که دوست دارم انجام میدادم دیگه اون قسمت بدش وجود نداشت. ولی من حتی نمیدونم چه کاری رو دوست دارم. فقط میدونم که دارم اذیت میشم. هر روز احساس لبریز شدن دارم. پر میشم از این همه ارتباط. من آدم این همه ارتباط برقرار کردن نیستم. خسته‌م میکنه این همه ساعت بودن توی یه فضای مشترک با یه عالمه آدم‌. دلم سکوت میخواد و خلوت خودم رو. بقیه فکر میکنن که من خیلی آروم و ساکتم در حالیکه تمام مدت دارم با تو حرف میزنم و به تو فکر میکنم. تو شنونده‌ی بهتری هستی برای تمام حرف‌هام و بقیه اینو درک نمیکنن. درک نمیکنن که چقدر افکار من درهم و برهمه و فقط تویی که میتونی مخاطب حرف‌هام باشی. راستش یه وقتا این قضیه خودم رو هم اذیت میکنه چون بیشتر از دنیای ذهنیم بهت نیاز دارم ولی تو در دسترس نیستی. راستش مامان، حسم نسبت به سرکار رفتن درست شبیه اون بچه‌ی هفت ساله‌ایه که بعد از هفت سال بودن در کنار مادرش، حالا مجبوره نصف روز رو بدون اون با آدمهای غریبه بگذرونه. همونقدر احساس غریبی و تنهایی میکنم بین ادمها. 

راستی اون دختره بود که می‌گفتم سرطان داره؟ احساس میکنم مشکلش حل شده چون چند وقت پیش شیرینی گرفت آورد. آش هم آورده بود. البته نگفت سر چی نذر داشته، منم نپرسیدم. احساس میکنم فهمیده من با ندا و زهرا رفتم شمال. بدتر از اون احساس میکنم به خاطر حضور من و ارتباطم با بقیه ناراحته. خیلی وقته که اونجاست و خب شاید احساس میکنه حق من نیست توی این مدت کم انقدر ارتباط نزدیکی با بقیه داشته باشم. احساس میکنم لجش میگیره از این موضوع و خب میتونم بهش حق بدم‌. خیلی قضیه از بیرون این شکلی به نظر میاد که دارم خودمو خوب نشون میدم و به بقیه نزدیک میکنم تا مثلا به چیزی برسم. ولی دلم میخواد برم بهش بگم ببین خیالت راحت، من قرار نیست جای تو رو بگیرم. نه میتونم و نه میخوام و نه اصلا برام اهمیتی داره. 

میدونی، خیلی خوب میشد میتونستم به بقیه کمک کنم دردهاشون کمتر بشه بدون اینکه وارد دنیای روانم بشن و انقدر آلوده و درگیرم کنن. شبیه تو که حرف‌های همه‌رو میشنوی و درگیرشون نمیشی‌. شبیه تو که میتونی از همون بالا منو و بقیه‌رو تماشا کنی و دنیای فردی خودت رو حفظ کنی. ولی خب، من فعلا ضعیف‌تر از این حرفام. 

مامان جون، خیلی چیزا هست که بخوام بهت بگم و برات تعریف کنم. ولی باید نامه‌ی امروز رو تموم کنم. قول میدم زود به زود برات بنویسم. هر چند که تو میدونی قول دادن لازم نیست. چه کنارم باشی چه نباشی، تو تنها کسی هستی که براش می‌نویسم و باهاش حرف میزنم. دلم برات تنگ شده. به همه سلام برسون و قول بده که خیلی دوستم داشته باشی.

چون من خیلی بیشتر از خیلی دوستت دارم❤️

فعلا خداحافظ