-
...
سهشنبه 5 فروردین 1399 14:03
دیگه اصلا کسی به اینجا سر میزنه؟!
-
...
شنبه 17 اسفند 1398 00:52
چرا نوشتنم نمیاد؟ غمگینم میکنه این..
-
صلح مثل تو
دوشنبه 16 دی 1398 21:29
توی پینترست سرچ کردم صلح. میخواستم ببینم صلح چه رنگیه، چه شکلیه. میخواستم ببینم اصلا چه تصویرهایی صلح معنی میشه. پینترست یه سری عکس آورد از طبیعت، آسمون، دریا و ستارهها. عکسای قشنگی بودن، حس قشنگی هم داشتن ولی هیچکدوم چیزی که من میخواستم نبودن. ناقص بودن انگار. یه چیزی کم داشتن.منتظر بودم یه جایی بین تمام این...
-
...
شنبه 2 آذر 1398 19:37
هفتهی غمانگیزی بود مامان. تمام مدت داشتم فکر میکردم که چقدر همه چیز باور نکردنیه. درست همونقدری که داستان دیو هفت سر باورنکردنیه. همش احساس میکنم شاید همه چی مال یه داستانه. یه کتابی شبیه شاهنامه و یه داستانی شبیه ضحاک. همیشه از داستان ضحاک می ترسیدم. می ترسیدم از رسیدن آدم به جایی که برای بقا، میکشه و سرکوب میکنه....
-
سکوت
چهارشنبه 29 آبان 1398 23:09
امروز ۴۵ دقیقهی تمام سکوت کردم. پارادوکس قشنگی بود بین فضای رواندرمانیای که اصلش روی حرف زدنش بنا شده و سکوت محضی که من انتخاب کرده بودم. فکر میکردم سخت میگذره و دیر. ولی نه سخت گذشت و نه دیر. حوصلهم سر نرفت، فقط یه وقتایی خوابم می گرفت.تمام تلاش روانکاوم برای به حرف آوردن من، چهارتا جمله به فاصلهی هر یه ربع ده...
-
نامه
جمعه 17 آبان 1398 01:00
یه وقتا فکر میکنم که چی میشه اگه گاهی یادم بره که هر هفته میبینمت، یه کاغذ بردارم و شروع کنم نامه بنویسم برات. انگار که مثلا منو فرستادی یه شهر دیگه. مثل توی داستانا. مثلا بنویسم مامان عزیزم سلام؛ دلم برات یه ذره شده. میدونی چند وقت شده که ندیدمت؟ یادته ندیدنت حتی برای یه روز هم برای من کشنده بود؟ حالا ببین زندگی رو،...
-
...
دوشنبه 8 مهر 1398 00:50
به خاطر جریان هفتهی پیش، بهش گفتم به عنوان تشویقی برام شیر کاکائو بگیر. برگشته میگه چرا شیرکاکائو؟ دوست داری من بهت غذا بدم؟ =)))))))))))))))))))))))))))
-
...
جمعه 5 مهر 1398 17:59
از وقتی مهر شروع شده عصرها چندتا پسربچه توی کوچه، زیر پنجرهی اتاقم فوتبال بازی میکنن. یا یه چیزی شبیه فوتبال. دروازه ندارن ولی هر حال توپ دارن. و یه عالمه سر و صدا. نمیدونم چه شکلیان و در چه ابعادی. نمیدونم چقدر حضورشون به مهر ارتباط داره، فقط میدونم خیلی مامان بزرگطور از سر و صداشون کلافه میشم و خیلی بابا بزرگطور...
-
چهارشنبهی ابریشمی
چهارشنبه 3 مهر 1398 22:38
-
...
پنجشنبه 21 شهریور 1398 22:07
دارم از شدت نیاز به حرف زدن خفه میشم. شایدم از شدت نیاز به شنیدن. شنیدن یه چیزی که نمیدونم چیه. نمیدونم! فقط میدونم دارم خفه میشم..
-
هذیانطور
پنجشنبه 21 شهریور 1398 21:39
باتری گوشیم به فنا رفته. چند روز پیش همین اصطلاح به فنا رفتن رو به کار بردم که آقای آبشاری با یک لحن سرزنشگری گفت از خانمی با وجنات شما بعیده همچین حرفی. انگار که مثلا گفته باشم به گا رفت. نگفته بودم ولی. فقط گفته بودم فلان دستگاه به فنا رفت. فکر ذهن منحرف انسانها و معادلسازیهای عجیب غریبش رو نکرده بودم. شایدم...
-
...
چهارشنبه 20 شهریور 1398 22:39
داشتم به مدل دلیور خوردن پیامها تو مسنجرهای مختلف فکر میکردم. مثلا توی تلگرام وقتی پیام یه تیک میخوره یعنی خیالت راحت، ما پیامهاتو ارسال کردیم برای طرف. وقتی دوتا تیک سبز میخوره یعنی هی فلانی، یکی بود که براش پیام فرستادی؟ خب؟ دیگه واقعا خیالت راحت چون پیامت به دستش رسید. اصلا خود ما شاهد بودیم که پیامتو باز کرد....
-
..
پنجشنبه 31 مرداد 1398 01:59
چقدر وبلاگم سوت و کور شده. نه من مینویسم، نه هیچکس میخونه و نه هیچکس رد میشه. دارم جای خالی نوشتن رو حس میکنم.
-
...
یکشنبه 20 مرداد 1398 23:08
چه جور استراحتی میتونه این خستگی رو در ببره؟
-
...
چهارشنبه 9 مرداد 1398 19:52
کارت رو که بهش دادم گفتم حتی به اینم حسودیم میشه که میتونه پیش تو باشه. گفت این کارت هم بخشی از توعه.
-
...
دوشنبه 7 مرداد 1398 23:49
بچه که بودم وقتی شب میشد نظرم در مورد مردن عوض میشد. میترسیدم و موقع خواب هی تو ذهنم برای خدا توضیح میدادم که تمام دفعاتی که در طول روز آرزوی مرگ کردم همش شوخی بود! میترسیدم جدی گرفته باشه و شب یهو به طرز ترسناکی بمیرم! همیشه همینطوری بود. روزها دلم میخواست بمیرم و زندگی تموم شه اما شبها میترسیدم از روبه رو شدن با...
-
...
شنبه 22 تیر 1398 13:05
داشتیم آسمون تاریک رو نگاه میکردیم که بهش گفتم سیارهی تو کدومه؟ گفت منظورت ستارهست دیگه؟ گفتم معلومه که نه! ستاره ستارهست، سیاره هم سیاره. اینا باهم فرق دارن. گفت خب، مگه سیارهها ستارهان که بشه انتخابشون کرد؟ ستارههارو شبها میبینیم، بعد مثلا به همدیگه میگیم اون ستاره رو میبینی چه پر نوره، اون مال منه. با انگشت...
-
...
دوشنبه 17 تیر 1398 00:22
با اینکه هیچوقت بغلم نکرده، اما وقتایی که ازش فاصله میگیرم حس میکنم که از بغلش محروم شدم. دلم میخواد عین یه جوجه، گریه کنان و بدو بدو برم توی بغلش و تو آغوش امنش حل شم
-
...
جمعه 14 تیر 1398 14:08
دو هفتهست که داروهارو سرخود قطع کردم. دلیل خاصی نداشت صرفا از دارو خوردن خسته شده بودم و خب، میخواستم ببینم بدون دارو چی میشه. شایدم یکم دلم میخواست به روانکاوم بگم ببین، کاری که گفتی انجام بده رو من انجام نمیدم و توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی تا مجبورم کنی! در واقع منتظر بودم بگه باید هر جلسه راجب دارو نخوردنت حرف...
-
...
چهارشنبه 5 تیر 1398 01:39
کاش داستان زندگی و آدمها شبیه مجلههای مصور بود. مثل وقتایی که وسط یه داستان مصوری و از یه تصویر خوشت میاد، قیچی برمیداری، باقی داستان رو میریزی دور و فقط تصویری که دوستش داری رو نگه میداری. قیچی برمیداری و همهی اضافههای غیرقشنگ رو از اون تصویر قشنگ جدا میکنی. کاش زندگی هم همین بود. اونوقت یه روز بالاخره با خودم...
-
خیال بافی های شبانه
شنبه 1 تیر 1398 00:55
چه حسی داشتین اون روزی که به اخرین خط اخرین کتاب رسیدین و هنوز هیچ جایی و هیچ راهی برای شکافتن مغز و آزاد کردن روح پیدا نکردین؟ ناامید نشدین؟ غمانگیز نبود خط به خط گشتن کتابها، روز به روز خوندن آدمها و در نهایت پذیرفتن زندان همیشگی؟ سخت نبود هر روز گشتن و در نهایت هیچی پیدا نکردن؟ یا شایدم پیدا کردین؟ پیدا کردین و...
-
.....
دوشنبه 27 خرداد 1398 01:07
۹ سال پیش تقریبا همین موقعهای سال بود که از مدرسه برگشته بودم و با مامان نشسته بودیم به آهنگ گوش کردن. خرداد بود و زمان امتحانات ترم. مامان داشت سبزی پاک میکرد که تلفن زنگ خورد. پدربزرگم سکته کرده بود و برده بودنش بیمارستان. چند روزی گذشت و به نظر میومد خطر رفع شده. با خودم میگفتم حتما یه مدتی بیمارستان میمونه و بعد...
-
........
جمعه 24 خرداد 1398 18:06
دیشب حدودای ساعت ۵ با صدای جیغ خودم از خواب پریدم. اولین چیزی که تو ذهنم چرخ میخورد این بود که خداروشکر کسی نشنید چون اگه مامان میفهمید، شدیدا دچار یاس فلسفی میشد که بچم چقدر داغون شده که جیغ میزنه تو خواب! دومین چیزی هم که تو ذهنم چرخ میخورد این بود که گوشی رو بردارم و خوابم رو برای روانکاوم تعریف کنم. در واقع انقدری...
-
..
جمعه 24 خرداد 1398 13:39
ببینید من دیشب تو تپسی زدم دیدم از خونمون تا دانشگاه شهید بهشتی میشه ۱۲ تومن. گفتم خوبه دیگه صبح پامیشم با تپسی میرم. صبح تپسی رو باز کردم دیدم زده ۲۰ تومن!هی یه نگاه به مبدا کردم یه نگاه به مقصد کردم، گوشی رو چپه کردم، صفرارو شمردم، خلاصه هر کاری کردم واقعیت نه تنها تغییری نکرد، بلکه دو دیقه بعد شد ۲۱ هزار تومن! دیدم...
-
بخواب ای بخت وارونه
یکشنبه 19 خرداد 1398 22:01
در واقع معین میخواست یه آهنگ مثبت و امیدبخش بخونه و اسمش رو هم بذاره "همینجوری نمیمونه" تا هر وقت یادش افتاد، با خودش تکرار کنه که نگو روزای خوش دوره، همینجوری نمیمونه. اما وقتی شروع کرد به خوندن، انگار با هر کلمهش، سیلی واقعیت روی صورتش دردناکتر میشد، بغضش عمیقتر میشد و دردهاش جلوی چشمش میرقصیدن تا یادش...
-
...
جمعه 17 خرداد 1398 22:13
احتمالا تئوریهای مربوط به طالع آدمها حقیقت داشته باشه. قدیمیها اونقدرها هم حرفهای بیخود نمیزدن. مثلا طالع بعضیها بینیاز بودنه. مال بعضیها مسافر بودن و بعضیترها جنون داشتن یا سرگردان بودن. ردپای طالعی که از ازل برای آدم نوشتن، تو تمام بخشهای زندگیش حضور داره. مثل من که از وقتی یادم میاد سرگردون بودم. گم شده و...
-
..
پنجشنبه 16 خرداد 1398 03:02
دلم میخواد رابطم با تو رو بذارم توی یه ویترین شیشهای، هر روز ساعتها بشینم تماشاش کنم و لذت ببرم. گاهی سرخوشانه به خدا و فرشته هاش نشونش بدم و بگم ببینید من چی دارم؟ ببینید چقدر قشنگه، چقدر لطیفه. دلم میخواد دستت رو بگیرم، ویترین قشنگم رو نشونت بدم و بگم من بلد نیستم ازش مراقبت کنم، تو قول بده مواظبش باشی. تو قول بده...
-
...
چهارشنبه 15 خرداد 1398 21:48
خیلی سال پیش یه انیمیشن بینظیری دیدم که هیچجوره هیچ بخشی از اسمش رو یادم نمیاد. داستانش در مورد یه شهر زیرزمینی بود که اهالیش چیزی از دنیای بیرون نمیدونستن. یه شهر تاریک و افسرده که مردم فکر میکردن تمام دنیاست و مجبور بودن توی معدنها کار کنن و جواهر استخراج کنن. کسی حق نداشت بیرون بره. اصلا کسی نمیتونست بیرون بره...
-
من رو یادت هست؟
دوشنبه 13 خرداد 1398 02:39
من رو یادت هست؟ الان عکس یه کتابی رو دیدم که عنوانش این بود. یه صدایی تو گوشم زنگ خورد و تکرار کرد که من رو یادت هست؟ هی عمیقتر شد، هی لجبازتر شد. تو روبهروم بودی که هی تکرار میکردم من رو یادت هست؟ دقیقا کیها من رو یادت هست؟ مثل من وقتی که صبح چشمهات رو باز میکنی؟ یا مثل من وقتهایی که چشمهاتو میبندی؟ یا اصلا...
-
...
جمعه 10 خرداد 1398 02:20
توی فامیل پدریم، من ته تغاری محسوب میشم. در واقع زیادی ته تغاریام چون مثلا دخترعمههام نوههاشون تقریبا همسن منن! چهار پنج سالم که بود، پسرِدخترعمم همسنای داییهای خودم بود. مثلا حول حوشهای ۱۸ ۱۹ سالش بود. اونموقع نسبتهارو نمیفهمیدم. فکر میکردم چون به داییهای خودم میگم دایی، باید به اونم بگم دایی! و خب به اونم...