باتری گوشیم به فنا رفته. چند روز پیش همین اصطلاح به فنا رفتن رو به کار بردم که آقای آبشاری با یک لحن سرزنشگری گفت از خانمی با وجنات شما بعیده همچین حرفی. انگار که مثلا گفته باشم به گا رفت. نگفته بودم ولی. فقط گفته بودم فلان دستگاه به فنا رفت. فکر ذهن منحرف انسانها و معادلسازیهای عجیب غریبش رو نکرده بودم. شایدم کرده بودم. ولی به طور قطع فکر به زبون آورده شدن اینکه جملهی مربوطه چه معادلی میتونه داشته باشه و سرزنش شدن بابت معادلهای بالقوهش رو نکرده بودم. طبق معمول احساس گناه وحشتناکی من رو در بر گرفت. در کل ریاکشن من نسبت به هر اتفاقی همین احساس گناهه. دم دست ترین و قویترین راهی که خیلی خوب بلدم برای شکنجهی خودم. احساس گناه کردم بابت حرفی که زدم. خجالت کشیدم حتی. یه چماق گرفتم دستم و ایستادم بالای سر خودم به تنبیه که خجالت بکش دختر. که چقدر تو نمیفهمی و چقدر باعث خجالت منی. دختربچهی درونم مچاله شد. زانوهاشو جمع کرد و چسبید به گوشهی اتاق. انقدری که ترسید از آدمها، زندگی و دنیا. فقط این قضیه نبود البته. دختربچهی درونم طفلکیتر از این حرفهاست. کز کرده یه گوشه و هر بار غصهناکتر میشه بابت تمام اتفاقهای دنیای آدم بزرگها.