برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

به نفعتونه با یه روانکاو قهر نکنید!

تا حالا حس غلط کردن داشتید؟ الان دقیقا همون جام من!

حس بچه‌ای رو دارم که از بغل مامانش کشیدنش بیرون! همونطوری دارم بال بال میزم و نیاز دارم  برم بغل روانکاوم بغض کنم و گریه کنم!

دیشب که بهش پیام دادم دیگه نمیخوام بیام، صبح ساعت ۱۰ بهم زنگ زد. متاسفانه غد بازیم گرفته بود و جواب ندادم!! کلی منتظر بودم، گفتم حتما بازم زنگ می‌زنه یا پیام می‌ده ولی دیگه هیچ خبری نشد. به دوستم که دو ساله داره روانکاوی میشه پیام دادم و قضیه رو گفتم اونم گفت وقتی زنگ میزنن و جواب نمیدی، دیگه بهت زنگ نمیزنن به این دلیل که فکر می‌کنن شاید تو‌ واقعا نمیخوای صداشون رو بشنوی و بهش احترام میذارن!! فاکینگ احترام!! -_-

کلی حرف زدیم و توجیهم کرد که اگه توجه بیشتری می‌خوای، روانکاو از طریق قهر کردنت این نیاز رو برآورده نمیکنه چون اینطوری داری به روان خودت آسیب می‌زنی و اون اینو نمیپذیره! این روش‌ها روی روانکاو جواب نمیده چون اون راه خنثی کردنش رو بلده و یه آدم عادی نیست که تو دام این رفتارها بیوفته. گفت تو اگه تصمیم می‌گیری دیگه حرف نزنی، اون هم حرف نمیزنه تا با این راه تو رو دوباره بکشونه تو اتاق روانکاوی! 

خلاصش اینکه از صبح تو تلگرام هم بهش پیام ندادم و دارم دیوانه میشم رسما! اخه این چه قوانین و چهارچوب‌های تخمی تخیلی‌ایه که اینا دارن؟ حالا مثلا چی میشه یه کم کوتاه بیان :((

در نهایت بهش اس ام اس دادم که ببخشید صبح زنگ زده بودی من تو خونه بودم نتونستم جواب بدم، کارم داشتی؟! 

البته اشاره‌ای نکردم که چرا به جای اینکه اینو همون موقع بگم، ۸ ساعت بعد گفتم!!!!!!!! اونم اس ام اس داد در مورد جلساتمون میخواست صحبت کنه و ساعت ۸ اگه برام مناسبه زنگ بزنم. منم خونه بودم نمیتونستم اون تایم حرف بزنم در نتیجه گفت دوشنبه صحبت می‌کنیم. و بعدم باز غد بازیم گرفت و گفتم من ازت جلسه اضافه نخواستم‌ها :))))) گفت امیدوارم چهارشنبه جلست رو بیای در موردش صبحت کنیم که منم گفتم دیشب تو یه پیامی اینارو براتون توضیح دادم! 

در نتیجه من هنوز در موضع قهرم در حالی که دارم شرحه شرحه میشم که بهش پیام بدم توی تلگرام :((

کات

همین الان به روانکاوم پیام دادم که دیگه نمیتونم درمانم رو ادامه بدم، تایم‌های منو کنسل کنه و بده به یکی دیگه! گفتم میفهمم که باید اینارو حضوری بهت بگم، ولی من علاقه‌ای ندارم که بیام و در مورد اینا صحبت کنم. گفتم اینطوری راحت‌ترم و کمتر اذیت میشم!


چرا اینکارو کردم؟؟ چون عقل ندارم!! چون مریضم، خودازاری دارم!! چون اصلا خوشم میاد خودمو شکنجه بدم!! این یه بخشی از قضیه‌س. بخش دیگه اینکه من واقعا خسته شدم. این پروسه خیلی فرسایشی شده. حالم داره از وابستگیم به اون بهم میخوره. نمیتونم تحمل کنم که اون انقدر متفاوت با بقیه‌ی آدما باشه. این طرز فکر سیاهم رو نسبت به آدم‌ها از بین میبره! ترجیح میدم فکر کنم همه بدن، همه آسیب میزنن و همه ترسناکن. نمیخوام در رو باز کنم و سختی بیرون اومدن از ‌پیله‌ی همیشگیم رو به خودم بدم. شاید چون زیادی ضعیفم. ولی به هر حال هر چیه دلم خواست بهش خیلی جدی بگم که نمیتونم ادامه بدم. حداقل برای یه مدتی. 

یا شایدم میخوام ببینم ری‌اکشن اون چیه!!

چی میشه که دنیای خواب‌ها انقدر ترسناک میشه؟

گاهی خواب‌هام شبیه شکنجه میمونه انقدر که عذاب‌اوره. تا یه سنی خوابیدن خیلی راحت و بدون دغدغه بود. سریع خوابم میبرد و معمولا خواب نمیدیدم اما از یه جایی به بعد این قضیه از هر لحاظ عذاب اور شد. از درد گرفتن بازوها، گردن و بدنم گرفته تا خواب‌های وحشتناکی که هر شب میدیدم. مهم نیست کدوم طرفی بخوابم، به هر حال صبح عضلاتم درد میکنه. حتی استخون‌های شونه‌هام هم درد میگیره. نمیفهمم چرا. نمیفهمم دقیقا دیگه باید چه مدلی بخوابم که صبح با گردن درد و شونه درد بیدار نشم. از این دردهای جسمی بدتر، کابوس‌های وحشتناکیه که میبینم. خواب‌هام به دو دسته تقسیم میشه؛ ترسناک و خیلی ترسناک. به خواب‌های ترسناک عادت کردم. وقتی از خواب میپرم سعی میکنم دوباره بخوابم ولی خواب‌های خیلی ترسناک قابل تحمل نیستن. گاهی در حدی وحشتناکن که از ترس فلج میشم و حتی جرات نمیکنم سر جام بچرخم! نفسم رو حبس میکنم و از دوباره خوابیدن و خواب دیدن میترسم. میترسم که بلند شم و برم آب بخورم. بغض میکنم و به طرز وحشتناکی احساس بدبختی و ناتوانی میکنم. احساس ضعف و بیچارگی. هیچ کاری از دستم برنمیاد جز تماشای زجر کشیدن خودم. من خوابیدن رو دوست دارم اما خیلی وقته شب‌ها خوابیدن عذاب‌اور شده. خسته شدم از اینکه هر روز صبح به جای بیدار شدن، از خواب پریدم. خسته شدم از این حس زهرطوری که صبح ها درونم جریان داره. انقدر تلخه که حالم بد میشه از شروع دوباره‌ی روز. من از بیدار شدن متنفرم. چطور متنفر نباشم وقتی انقدر دردناکه. چقدر دیگه باید درد بکشم تا این کابوس ترسناک تموم شه. من خواب خوب دیدن نمیخوام، همین که دیگه کابوس نبینم راضی‌ام. همین که صبح‌ها با درد بیدار نشم راضی‌ام. همین که انقدر سنگین و تلخ روزم رو شروع نکنم خوشحالم. این چرخه‌های دائمی و تکراری، فرسودم کرده. دلم میخواد این تکرار رو بالا بیارم. دلم میخواد همه چی رو بالا بیارم. 

!!!

هر از چندگاهی میرم تو صفحه‌ی چتم با روانکاوم و متن‌هایی که براش نوشتم و مخاطبشون خود اونن رو میخونم. بعد هی با خودم میگم شتتتت! با چه رویی اینارو نوشتی فرستادی واسه اون اخه دختر؟؟؟؟ -_-

ینی خاک عالم! قطعا تا حالا مراجع به خلو چلی من نداشته :))))))

...

دیروز وقتی به روانکاوم راجب حدسیاتم در مورد رفتارهایی که حس میکنم به صورت ناخودآگاه انجام میدم تا در نهایت از اون فاصله بگیرم گفتم، بهم گفت " پس میخوای منو ول کنی". جمله‌ی عجیبی بود. حس خاصی داشت برام. نگفت میخوای جلساتت رو ادامه ندی. نگفت میخوای دیگه مشاوره نیای، گفت میخوای منو ول کنی! عین یه رابطه‌ی عاطفی که یه نفر اون یکی رو ول میکنه. رابطه‌ای که یه نفر دوست داره توش بمونه و نفر دیگه میخواد رهاش کنه، ولش کنه. قبلن هم در مورد رابطه‌ی خاص درمانگر و بیمار در روانکاوی خونده بودم. این رابطه اونقدر خاص و عمیقه که اصطلاح "کات کردن" رو در مورد تموم کردنش به کار میبرن. در واقع تموم کردن رابطه‌ی درمانی توی روانکاوی، شبیه کات کردن تو یه رابطه‌ی عاطفی میمونه. همونقدر پیچیده‌. به خاطر همین تو روانکاوی یکی از قوانین اینه که همینجوری نمیشه یهو جلسات رو تموم کرد و نرفت! باید حتما قبل کات کردن، چند جلسه در موردش با درمانگر صحبت کرد. این رو بارها روانکاوم بهم گوشزد کرده چون من بارها بهش گفتم دیگه دلم نمیخواد بیام پیشت. اونم بارها در ادامه‌ش بهم گفته که اگه روزی تصمیمت این بود، همینجوری نمیتونی تموم کنی و باید چند جلسه در موردش باهم صحبت کنیم. البته که من هیچوقت تصمیم جدی نداشتم برای قطع کردن جلسات درمانم.