برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

مغز خر

گاهی فکر میکنم کاش همزمان متخصص مغز و اعصاب، روانپزشک، روانشناس، روانکاو، رفتارشناس، جامعه‌شناس، تاریخدان و فیلسوف بودم. اونوقت کل زندگیمو تحقیق میکردم تا بفهمم این مغز لعنتی انسان چطور کار میکنه و اصولا چرا اینطوری کار میکنه. چرا انقدر عاشق بازی کردن و بازی دادنه. واقعا انقدر پیچیده کردن اتفاقات و احساسات لازمه؟ چرا نمیشه عین این سیستم‌های ساخت انسان، وقتی یه جا مشکل داره، از همون قسمت هشداری بیاد که فلانی؛ الان این بخش از احساساتت به این دلیل مشکل داره و به فلان روش میتونی حلش کنی! چرا باید وقتی مشکل روانی‌ای داریم، به جای اینکه خواب مار و عقرب و جنازه ببینیم، مغز عزیزمون رک و پوست‌کنده بگه ببین؛ تو الان با فلان چیز مشکل داری! واقعا این پیچیده کردن مسائل چه فایده‌ای داره؟ کل زندگیمون رو باید بذاریم که کشف کنیم دقیقا تو مغزمون چی میگذره و هر کدوم از اینا چه معنی‌ای داره و تازه ته طناب میرسه به کدوم اتفاق مزخرف بچگی! جدی من احساس میکنم از مغز متنفرم چون علارغم تمام ستایش‌هایی که انسان‌ در مورد هوشمندیِ مغزش داره، به شدت بخش خنگ، نفهم، دنباله‌رو، مقلد و غیرهوشمندیه. فقط خیلی الکی پیچیده‌س و مسائل رو هم پیچیده میکنه. یه سیستم به شدت قابل کنترل با عوامل بیرونی. نمیگم نمیشه بهش مسلط شد ولی اساسا عام انسان در طول تاریخ در این راستا پیش نرفته. انسانها هم مثل بقیه‌ی حیوانات، تو موقعیت‌های مشابه، کاملا غریزی رفتار میکنن و واکنش‌های مشابه نشون میدن. به خاطر همین آدم‌های یه جامعه، معمولا ویژگی های رفتاری و اخلاقی مشترکی دارن. حتی علائق و ذائقه‌شون هم مشابه همدیگه‌س. آرزوها و هدف‌هاشون هم همینطور. قبل‌ترها تو درس‌هامون خونده بودم که به این پدیده‌ی مزخرف میگن جامعه‌پذیری. اصلا به خاطر همین تاریخ تکرار هی میشه. به خاطر همین میشه با بررسی تاریخ، انسان رو شناخت. میشه حتی اینطوری کنترلشون کرد. 

در کل من شخصا هیچوقت نتونستم با مغزم کنار بیام و دوستش داشته باشم. دلم میخواد درش بیارم و بندازمش بیرون چون بدون اون زندگیم راحت‌تر میشه.

...

از وقتی یادم میاد چشمم به آسمون بود و دنبال ستاره‌ها میگشتم. ستاره داشتنِ آسمون برام معنی داشت. چند تا ستاره بودن، چقدر پر نور بودنشون، اصلا چه مدلی بودن آسمون همیشه برای من معنی داشت. آسمون صاف یا ابری. آسمون بدون ستاره یا بدون ماه. سفر که میرفتیم، یه جاهایی تو جاده که آسمون کاملا صاف و تمیز بود، یه عالمه ستاره یه جا دیده میشد. یه آسمون خال خالی که تو شبای معمولی خونمون پر از خالی بود. همیشه از تو ماشین آسمون رو نگاه میکردم و تعجب میکردم از این همه ستاره‌ی یه جا. خیلی جالب بود برام و خیلی عجیب. یا حتی مثلا ماه هم توی جاده فرق داشت با ماه همیشگی. خیلی بزرگ‌تر و پایین‌تر بود. انگار اگه جاده رو تا ته میرفتی، آخرش میرسیدی به ماه. مثل کوه‌هایی که انگار کافیه تا چهارتا خونه‌ی جلوی چشمت رو رد کنی تا برسی بهشون. همینقدر نزدیک. همینقدر دور. هی جلوتر میرفتیم و هی پیچ‌هارو رد میکردیم ولی پشت هیچ پیچی، ماه نبود. گاهی فکر میکردم کاش چیزی به اسم عقل و علم وجود نداشت. اونوقت خیلی سرخوش‌طور، عزممون رو جرم میکردیم و میرفتیم تا آخر جاده. انقدر میرفتیم تا برسیم به لبه‌ی کره‌ی زمین. بعد از ماشین پیاده میشدیم، یه دور خیز میکردیم و میپریدیم روی ماه و برای همیشه همونجا زندگی میکردیم. 

ولی ما عاقل‌تر از این حرفاییم. میدونیم که ته هیچ جاده‌ای به ماه نمیرسه. برای ماه رفتن یه چیزایی بیشتر از ماشین لازمه. اونقدر بزرگ شدیم که بدونیم تو ماه نمیشه زندگی کرد، اصلا حتی نمیشه زنده موند. من حتی این اواخر انقدر بزرگ شدم که دیگه تو آسمون دنبال ستاره‌ها نمیکردم. دیگه قبل از نگاه کردن به آسمون، آرزو نمیکنم و دیگه فکر نمیکنم که اگه ستاره‌ای تو آسمون دیدم، معنیش اینه که آرزوهام برآورده میشن. فقط نمیدونم چرا هنوز اونقدر بزرگ نشدم که زندگی و آدم‌هارو درک کنم. همینطوری عین یه وصله‌ی ناهمگون دارم خودم رو میچسبونم به دنیایی که انگار هیچ‌جوره توش جا نمیشم.

آخرین جلسه روانکاوی

دیروز آخرین جلسه‌ی روانکاویم تو سال ۹۷ بود. دیگه رفت تا ۲۱ فروردین تا روانکاوم رو ببینم. حول و حوش ۱۱ بود که اول رفتم دفترچه‌ بیمه‌ی خودم و مامان رو عوض کردم و بعد هم رفتم کلینیک. نوبت من ساعت ۲:۳۰ بود در حالیکه من ساعت ۱:۱۵ رسیده بودم نزدیکای کلینیک! تازه تو شرایطی که یه ایستگاه زودتر پیاده شدم و مسافتی رو پیاده رفتم تا دیرتر برسم! حدودا ۴۵ دقیقه‌ای نشستم تو یه ایستگاه اتوبوس نزدیک کلینیک تا زمان بگذره. خیلی سخت بود. حالم خیلی بد بود. انتظار خیلی غم‌انگیز و دردناکی بود. دلم برای خودم و حال بدم میسوخت. دلم از اون همه بی‌قراری و بی‌تابیم گرفته بود. وقتی رفتم کلینیک فهمیدم همه‌ی مشاورا هفته‌ی آخر رو تعطیل کردن به جز روانکاو من. حتی منشی هم بعد از باز کردن در برای من رفت خونه و رسما فقط من بودمو روانکاوم. کجا بود که میگفت مرد و زن اگه تو یه اتاق در بسته تنها بمونن نفر سوم شیطانه؟! کجا بود که میگفت زن و مرد مثل پنبه و آتیش هستن؟ دلم میخواست بخندم به این مزخرفات وقتی دیروز اون همه ساعت با یه مرد تنها بودم ولی جوری احساس امنیت میکردم که کنار هیچکدوم از اعضای خانوادم نداشتم . وقتی تایممون تموم شد، طبق معمول هر کاری کردم تا یکم دیرتر برم بیرون! موقع خداحافظی بهش گفتم میخوام بغلت کنم. گفت نمیشه جزو قوانینه. گفتم میدونم ولی من دلم میخواد اینکارو بکنم و میکنم! این سری مصمم بودم! رفتم سمتش که بغلش کنم که یکم رفت عقب‌تر و دستشو حائل بین منو خودش کرد که مثلا نزدیکش نشم :))))) ینی خیلی صحنه‌ی بامزه‌ای بود خدایی! هیچوقت فکر نمیکردم اصرار کنم که یه مرد رو بغل کنم و اون اجازه نده! گفت اگه میخوای جلساتمون ادامه پیدا کنه اینکارو نکن. گفتم ینی اگه بغلت کنم دیگه اجازه نمیدی بیام پیشت؟ گفت نه ولی باید در مورد این‌ها حرف بزنی نه اینکه انجامشون بدی. خیلی جدی شده بود و واقعا هیچ‌جوره راه نمیداد که بغلش کنم! راستش الان که فکر میکنم میتونم حدس بزنم از گفتن اینکه اگه میخوای ادامه بدیم اینکارو نکن چه منظوری داشته. اون احتمالا منو بهتر از خودم میشناسه. من به هیچ احدی تا به حال انقدر نزدیک نشده بودم و به هیچ احدی انقدر وابسته نبودم. واسه کسی که فوبیای نزدیک شدن به آدمها داره این حجم از نزدیکی در عین جذاب بودن خیلی هم ترسناکه.من همیشه یه دلیل و راه برای فاصله گرفتن از هر کس پیدا میکنم ولی روانکاوم به طرز عجیبی این دلیل رو بهم نمیده. در واقع تمام تلاشی که برای نزدیک شدن بهش میکنم، یه راهیه برای دور شدن. کافیه تا اون کمی از این فاصله رو به هر شکلی کمتر کنه تا این فضای امن از بین بره، استرس بگیرم و دیگه بهش اعتماد نکنم. تقریبا سه ماه میشه که من هر روز، دقیقا هر روز تو واتس‌اپ بهش پیام میدم و اون میخونه.فقط میخونه بدون اینکه حتی یکبار هم جواب بده. از احساساتم میگم. از چیزایی که تو مغزم میگذره. این میزان نیاز و وابستگیم به اون داره آزارم میده. اذیتم میکنه این حجم از وابستگی. و راستش احساس میکنم تلاش دیروزم برای بغل کردنش، در واقع یه تلاش ناخودآگاه بود تا این رابطه کات بشه و این وابستگی تموم شه. کافی بود بغلش میکردم تا مغزم یه دلیل پیدا میکرد برای زیر سوال بردن اون. یه دلیل خیلی محکم تا دیگه ازش فاصله بگیرم و اونم قاطی تمام ادمایی بشه که دلم نمیخواد به حریم خصوصیم راهشون بدم. راستش خیلی جالبه این تلاش همه جانبه‌م برای نزدیک شدن به اون و در مقابل، تسلط اون به نگه داشتن فاصله‌ی مورد نیاز. من تقریبا هر جلسه باهاش بحث میکنم که پیامای تو واتس‌اپم رو جواب بده و اون هر سری تاکید میکنه که این هیچ کمکی به تو نمیکنه. من هر بار اصرار میکنم در حالی که ته دلم میدونم که جواب دادنش فقط اون فضای امن واتس‌اپش رو از بین میبره و احتمالا باعث میشه دیگه نخوام بهش پیام بدم یا راحت نباشم. راستش انگار تمام این اصرارهام برای نزدیک شدن به اون، یه تلاشیه برای پیدا کردن دلیل کافی تا ازش فاصله بگیرم و دیگه بهش اعتماد نکنم! احتمالا اونم اینو میدونه. ولی به هر حال جالبه که انقدر به خودش و احساساتش مسلطه که هیچ جوره تحت تاثیر قرار نمیگیره و وا نمیده خصوصا وقتی که احساسات من انقدر شدید و خالصانه‌س. فقط کوتاه اومدن‌هاش به این صورته که مثلا دیروز که جلسه آخر بود بعد اینکه تایم ۵۰ دقیقه‌ای جلسه‌مون تموم شد، ۲۰ دقیقه تمام ایستاده بود و دستش روی دستگیره در بود تا ادا اصولای من تموم شه و بالاخره رضایت بدم برم بیرون :))))