گاهی فکر میکنم کاش همزمان متخصص مغز و اعصاب، روانپزشک، روانشناس، روانکاو، رفتارشناس، جامعهشناس، تاریخدان و فیلسوف بودم. اونوقت کل زندگیمو تحقیق میکردم تا بفهمم این مغز لعنتی انسان چطور کار میکنه و اصولا چرا اینطوری کار میکنه. چرا انقدر عاشق بازی کردن و بازی دادنه. واقعا انقدر پیچیده کردن اتفاقات و احساسات لازمه؟ چرا نمیشه عین این سیستمهای ساخت انسان، وقتی یه جا مشکل داره، از همون قسمت هشداری بیاد که فلانی؛ الان این بخش از احساساتت به این دلیل مشکل داره و به فلان روش میتونی حلش کنی! چرا باید وقتی مشکل روانیای داریم، به جای اینکه خواب مار و عقرب و جنازه ببینیم، مغز عزیزمون رک و پوستکنده بگه ببین؛ تو الان با فلان چیز مشکل داری! واقعا این پیچیده کردن مسائل چه فایدهای داره؟ کل زندگیمون رو باید بذاریم که کشف کنیم دقیقا تو مغزمون چی میگذره و هر کدوم از اینا چه معنیای داره و تازه ته طناب میرسه به کدوم اتفاق مزخرف بچگی! جدی من احساس میکنم از مغز متنفرم چون علارغم تمام ستایشهایی که انسان در مورد هوشمندیِ مغزش داره، به شدت بخش خنگ، نفهم، دنبالهرو، مقلد و غیرهوشمندیه. فقط خیلی الکی پیچیدهس و مسائل رو هم پیچیده میکنه. یه سیستم به شدت قابل کنترل با عوامل بیرونی. نمیگم نمیشه بهش مسلط شد ولی اساسا عام انسان در طول تاریخ در این راستا پیش نرفته. انسانها هم مثل بقیهی حیوانات، تو موقعیتهای مشابه، کاملا غریزی رفتار میکنن و واکنشهای مشابه نشون میدن. به خاطر همین آدمهای یه جامعه، معمولا ویژگی های رفتاری و اخلاقی مشترکی دارن. حتی علائق و ذائقهشون هم مشابه همدیگهس. آرزوها و هدفهاشون هم همینطور. قبلترها تو درسهامون خونده بودم که به این پدیدهی مزخرف میگن جامعهپذیری. اصلا به خاطر همین تاریخ تکرار هی میشه. به خاطر همین میشه با بررسی تاریخ، انسان رو شناخت. میشه حتی اینطوری کنترلشون کرد.
در کل من شخصا هیچوقت نتونستم با مغزم کنار بیام و دوستش داشته باشم. دلم میخواد درش بیارم و بندازمش بیرون چون بدون اون زندگیم راحتتر میشه.