توی وبلاگ خیلی دوس ندارم خواننده ثابت داشته باشم یا اینکه با کسی دوست بشم...همین مدلی که میام با خودم حرف میزنمو دو سه نفر، اونم فقط گذری میخوننش قابل تحمل تره...البته نمیتونم بگم از کامنت و نظر گذاشتن بدم میاد چون دوس دارم گاهی فید بک بگیرم ولی نه از آدمای ثابت...تبادل لینکو این مزخرفاتم که ابدااااا در حوصلهم نمیگنجه و حتی نمیتونم بهش فکر کنم! حوصله ی وبلاگ خوندن هم ندارم و گاهی گداری اگه حوصلم سر رفته باشه و بیکار باشم میرم اون قسمت وبلاگ های اپ شده یه نگاهی میندازم، یکی دوتا پست میخونم اما حتی حوصلم نمیگیره که اگه از یه وبلاگی خوشم اومد سیوش کنم تا دوباره بعدا چکش کنم! دیگه چه برسه به دوستای ثابت داشتن و هر سری تک تکشون رو چک کردن!!خدایی هر جور فکر میکنم میبینم از حوصلم خارجه...اصن هدف من از وبلاگ زدن معاشرت و مراوده نبود چون انقدر شبکه های اجتماعی مختلف هست که وبلاگ توشون مسخره بازیه...اتفاقا برعکس همین یه طرفه بودن و خلوت بودن وبلاگ رو دوست داشتم
یه دلیل دیگشم اینه که آدمها بعد یه مدت آشنایی، یه چهارچوبی ازت تو ذهنشون میسازن و بعد دیگه توقع دارن طبق همون چهارچوب رفتار کنی و منم متنفرم از هر چهارچوبی و دلم میخواد آزادانه رفتار کنم هر وقت دلم خواست فوش بدم و هر وقت دلم خواست مؤدب باشم و به این فکر نکنم که الان فلان دوستم چه فکری میکنه در مورد من..به هر حال بد یا خوب من نمیتونم در حضور آدمها راحت باشم و اینجا برام یه خلوتیه که بتونم آزادانه مهمل ببافم و عذاب وجدان نداشته باشم بابت بد بودنم یا بی سر وته بودن حرفهام...
نمیدونم من ذهن بیماری دارم، جامعه بیماره و من حق دارم، یا کلا چه کوفتیه که انقدر به همه چیز و همه کس شک دارم...حقیقتا اعتماد کردن از یه حدی به بعد برام روانی کنندهس و به نظرم بخش بزرگی از فاصله گرفتنم از آدمها به این دلیله...وقتی بهشون نزدیک میشی باید اعتماد کنی و یه سری مرزهارو براشون برداری...برای من مثل این میمونه که جای زخم نشونشون بدم که فلانی، اگه خواستی بزنی فلان جا بزنی من قطعا میمیرم!مثل دادن نقطه ضعف میمونه! اصن به خاطر همینه که ابدا از خودم و زندگیم به هیچکس هیچی نمیگم چون وحشت آسیب دیدن دارم...حق دارم دیگه؟ وقتی نمیتونم مثل بقیه کثافت باشم و آسیب بزنم تنها راه میمونه همین دفاع کردن!ینی کلا همین راهو بلدم..نمیدونم تو ذهن بقیه چی میگذره پس مجبورم همه احتمالات رو در نظر بگیرم...اصن به خاطر همین میخوام از ایران برم چون دلم میخواد جایی زندگی کنم که کسی که ازم خوشش نمیاد اینو تو روم بگه نه پشت سرم...نه اینکه جلو روم قربون صدقه بره و پشت سرم از هیچ ضربه ای دریغ نکنه...البته همه جا آدم خوب و بد پیدت میشه ولی این حجم از دورویی تو مردم ما بی سابقهس...کلا سخته دیگه اعتماد کردن...و برای من که تبدیل شده به یه امر محال...کاش میشد ذهن آدمارو خوند و از حرفها و احساس هاشون مطمئن شد...جدا چطوری میتونید انقدر دو رو باشید تو حرف هاتون؟ حقیقتا خسته شدم انقدر تو رفتارها و حرف های آدما دقت کردم تا بفهمم دقیقا چه هدفی دارن...
گاهی دلم برای توییتر تنگ میشه..وبلاگ به درد نوشتن های طولانی میخوره و توییتر به درد نوشتن های یکی دو خطی...بعضی وقتا حرفام یکی دو خطیه و از جنس توییتر...اینه که اون وقتا نبودنش حس میشه...
دیشب که به طرز وحشتناکی سردرد داشتم، قبل خواب یه ژلوفن خوردم انقدرررر شب راحت خوابیدم که حد نداشت..کاش میشد تاثیر این جور قرصا به مرور از بین نره اونوقت آدم هی میخورد تا حداقل یکم راحت بخوابه! دیشب انگار تمام بدنم در آرامش خوابیده بود...حالا البته سردرده از بین نرفت و هنوزم هست خصوصا دوباره امروز عصر که رفتم بیرون بدتر هم شده اینه که شاید امشبم یه دونه بخورم :)
بعد چند هفته تاخیر و چند روز درد کشیدن بالاخره پریروز پریود شدم و انقدر این دو روزه خونریزیم زیاد بود که شب ها تمام لباسهام کثیف میشد..حقیقتا کاش میشد این رحمو مینداختم دور و خلاص...کاش اینجوری بود که اگه کسی قصد بچه دار شدن داشت میرفت و یه رحم رو خودش نصب میکرد و در غیر این صورت به زندگیش ادامه میداد بدون این داستانا و مسخره بازیا...
توی افکارش غرق شده بود و فقط سرش رو به عنوان تایید تکون میداد..جوابش رو گرفته بود و دیگه نیازی به گوش کردن نداشت...کاغذ رو توی کیفش چپوند و بعد یه خداحافظی سرسری و قول مراجعه بعدی ، از ساختمون خارج شد...یادش نمیومد که چقدر اون تو بوده که حالا هوا تاریک شده..شایدم تقصیر روزای کوتاه زمستون بود...فک کرد که اصلا مگه زمستونه؟اصلا الان چه فصلیه؟...میخواست از یه نفر بپرسه که چه فصلیه ولی بعد بی خیال شد...اصلا مگه فرقی میکرد چه فصلی بود، یا چه ماهی یا چه روزی...دیگه هیچی مهم نبود...خیلی وقت بود که دیگه هیچی براش مهم نبود...روی نیمکت توی پیاده رو نشست و به ترافیک ماشین های روبه روش نگاه کرد...صدای بوق ماشین ها و نور چراغ هاشون روی اعصابش میرفت...ساعت اوج شلوغی بود..سرش رو به سمت آسمون گرفت تا شاید چشمهاش به جای ماشینها و آدمها ، ماه و ستاره ها رو ببینه اما اون حجم خاکستری و آلوده، تلخ تر از همیشه توی چشمش فرو رفت..پوزخندی زد و به سمت خونه به راه افتاد...داشت فکر میکرد که چطور خبر رو به زن برسونه...
کلید رو توی قفل انداخت و در رو باز کرد..بلند و مثل همیشه با شوق گفت من اومدم...
زن زل زده بود توی چشمای مرد..
مرد، روبه روی زن نشست و گل های پلاسیده ای که از روی نیکمت رنگ و رو رفته ی پیاده رو برداشته بود رو جلوی اون گذاشت...پاکت رو از کیفش دراورد و روی میز گذاشت...دلش میخواست زودتر بره سر اصل مطلب...چشم هاش رو به چشمهای زن دوخت و گفت : امروز رفتم جوابارو گرفتم...دکتر گفت سرطان اومده...تو که رفتی، اون اومد...ولی خوشحالم که به زودی میام پیشت...
قاب عکس زن رو برداشت و مثل همیشه لبهاشو بوسید...دیگه تا دوباره دیدنش چیزی نمونده بود...