نمیدونم من ذهن بیماری دارم، جامعه بیماره و من حق دارم، یا کلا چه کوفتیه که انقدر به همه چیز و همه کس شک دارم...حقیقتا اعتماد کردن از یه حدی به بعد برام روانی کنندهس و به نظرم بخش بزرگی از فاصله گرفتنم از آدمها به این دلیله...وقتی بهشون نزدیک میشی باید اعتماد کنی و یه سری مرزهارو براشون برداری...برای من مثل این میمونه که جای زخم نشونشون بدم که فلانی، اگه خواستی بزنی فلان جا بزنی من قطعا میمیرم!مثل دادن نقطه ضعف میمونه! اصن به خاطر همینه که ابدا از خودم و زندگیم به هیچکس هیچی نمیگم چون وحشت آسیب دیدن دارم...حق دارم دیگه؟ وقتی نمیتونم مثل بقیه کثافت باشم و آسیب بزنم تنها راه میمونه همین دفاع کردن!ینی کلا همین راهو بلدم..نمیدونم تو ذهن بقیه چی میگذره پس مجبورم همه احتمالات رو در نظر بگیرم...اصن به خاطر همین میخوام از ایران برم چون دلم میخواد جایی زندگی کنم که کسی که ازم خوشش نمیاد اینو تو روم بگه نه پشت سرم...نه اینکه جلو روم قربون صدقه بره و پشت سرم از هیچ ضربه ای دریغ نکنه...البته همه جا آدم خوب و بد پیدت میشه ولی این حجم از دورویی تو مردم ما بی سابقهس...کلا سخته دیگه اعتماد کردن...و برای من که تبدیل شده به یه امر محال...کاش میشد ذهن آدمارو خوند و از حرفها و احساس هاشون مطمئن شد...جدا چطوری میتونید انقدر دو رو باشید تو حرف هاتون؟ حقیقتا خسته شدم انقدر تو رفتارها و حرف های آدما دقت کردم تا بفهمم دقیقا چه هدفی دارن...
می پرد در چشمم آب انار...
اشک می ریزم،
رعنا هم.
مادرم صبح میگفت : موسم دلگیری است...