خیلی وقت بود که حس میکردم چشمام ضعیف شده..اما شدت و عمقش رو ماه بهم نشون داد...یه شب عینک مامانو برداشتمو به اسمون نگاه کردم و کیفیتی که دیدم باورنکردنی بود!سایهی برگهای درختها رو دونه دونه روی دیوار ساختمون روبه رویی میدیدم...حتی خود برگها دیگه محو نبودن...همهشون دونه دونه بودن...پلاک ساختمون ها، تنهی درخت، پیاده رو، نور لامپ های تو حیاط...همه چی به شدت زیبا و واضح بود...یه تصویر خیلی شفاف و تمیز...قضیه وقتی جالبتر شد که سرم رو بلند کردم و آسمون رو دیدم...دیگه ماه یه دایرهی نورانی محو نبود...حتی سایهها و لکههای روش رو هم میدیدم...حتی اون شعاع نور دورش رو تشخیص میدادم...بارها عینک رو برداشتم و دوباره گذاشتم و هر بار از تفاوت تصویر شگفت زده شدم...صحنهی جالبی بود...کمی هم غم انگیز شاید
اره خلاصه...کیفیت چشمام اومده پایین...دارن مستهلک میشن! یادش بخیر یه زمان افتخارم این بود که من اول از همه تابلوهای اون دور دورای تو اتوبان هارو میخونم...
+ همیشه خلاقیتم در انتخاب عنوان به طرز باورنکردنیای چندش اور میشه! نمیدونم چرا واقعا
کاشیهای حموممون سفید نیس...نه کَفِش نه دیوارههاش...البته نور لامپش آفتابیه و این خوبه اما کافی نیست...اگه کاشی هامون سفید بود، شیش روز ماه رو میرفتم مینشستم کف حموم، آب داغ رو باز میکردم تا بخار بگیره و به خون و آب قرمز شده از خون خودم نگاه میکردم و لذت میبردم...انقدر صحنه وسوسه برانگیزیه که حاضر بودم قرصی دارویی چیزی بخورم تاخونریزیم چند برابر شه تا حجم خون روی سرامیکهای سفیدمون جذاب تر بشه...اهان حتما چندتا عکس هم از این صحنه میگرفتم...با موهای بلند و خیس ریخته شده توی صورتم مثل اون زنه تو فیلم حلقه که از چاه میومد بیرون...صحنه ترسناکی نمیشد ولی حس خیلی جذابی بهم میده...
یه روزی که موهام بلند شد، سرامیکهای حموممون سفید بود، میشینم کف حموم و با لذت به خون خودم نگاه میکنم...
فقط امیدوارم حموم با سرامیک سفید قبل از یائسگی نصیبم بشه
+ هیچوقت نفهمیدم کاشی کدومه سرامیک کدومه و تو متن من کدوم درسته!
امروز خیلی اتفاقی شبکه نسیم دوباره اون کارتونه رو نشون داد...یه انیمیشن کوتاه که فک کنم یکی دو سال پیش تو همون شبکه نسیم دیده بودم ولی اسم نداشت منم هیچ تصوری ازش نداشتم که برم در موردش سرچ کنم و پیداش کنم...
الان تنها چیزی که حالمو خوب میکنه اتفاقات همون انیمیشنه...دلم میخواست شب با قایقم میرفتم وسط دریا، منتظر میشدم تا ماه بالا بیاد...بعد نردبونم رو میذاشتم میرفتم رو ماه و ستارههایی که سقوط کردن رو جارو میکردم یه گوشه تا ماه هلالی بشه...راستش اگه به من بود، کلا همونجا میموندمو برنمیگشتم روی زمین...زمین هیچ جذابیتی نداره...کسل کنندهس...حوصلهم رو سر میبره...همونجا میموندم روی ماه...یه کلبه برای خودم میساختمو از همون فاصله در حالی که چاییمو میخوردم به زمین نگاه میکردم و فکر میکردم چقدر خوب که انقدر ازش فاصله دارم
خوبه که آدم تکلیفشو با خودش یه سره کنه...خوبه که بفهمه چی میخواد...هیچ انتخاب ایدهالی وجود نداره...هیچوقت نمیشه همزمان همه چی رو داشت..با هر انتخابی، یه چیزایی بدست میاریم و یه چیزایی از دست میدیم...به خاطر همین باید نشست و فکر کرد...در مورد زندگی...در مورد هدفها و اولویتها...در مورد چیزایی که دوست داریم داشته باشیم...باید یه دل شد و انتخاب کرد...باید پذیرفت از یه چیزایی صرف نظر کرد تا به اون چیزای مهم تر رسید...تاب خوردن بین آرزوهای نصفه نیمه آدم رو آواره میکنه...نصفه نیمه آرزو داشتن و نصفه نیمه دل به هدفها دادن، تهش درجا زدن و از همه جا رونده موندنه...باید یه راهو انتخاب کرد و تا تهش رفت...باید بدی ها رو در کنار خوبیها پذیرفت...نمیشه به راههایی که بقیه میرن نگاه کرد، خوبیهاشون رو دید و حسرت خورد!باید دل بدی به راهی که فکر میکنی مال توعه و سعی نکنی همه چیز رو باهم داشته باشی...یه چیزایی رو باید گذاشت و رفت، حتی اگه به نظر وسوسه برانگیز باشن...بعضی وقتا باید یه چیزای جذابی رو رها کرد، تا راه رو گم نکرد
همیشه باید یه دل شد... نصفه نیمه بودن، تهش آوارگایه
پی ام اس اینطوریه که میتونی حتی به سوراخ بودن لایهی اوزون فکر کنی و غصه بخوری..یا حداقل برا من اینطوریه! اینه که چند روزی بود داشتم به اوضاع درهم مملکت فکر میکردم و هر بار بیشتر میترسیدم که اگه اتفاقی بیوفته این همه هزینه، وقت و انرژی که دارم صرف درسم میکنه چی میشه...حالا این وضع داغون چیز جدیدی نیست و در حالت معمول سعی میکنم ذهنم رو درگیرش نکنم و به کار خودم برسم چون نشستن و غصه خوردن هیچ فایدهای نداره...ولی این چند روز حس کردم واقعا میترسم و واقعا نگرانم...خیلی احساس تنهایی و وحشت میکردم...دیروز بالاخره فرصت شد به میلاد موضوعو گفتم و واقعا ذهنم سبک تر شد...داشتم فکر میکردم تا حالا پیش نیومده از گفتن چیزی بهش پشیمون شده باشم و تو همه موارد به این صورت بوده که بعد گفتنش حالم خیلی بهتر شده هم به خاطر صحبت کردن و حرف زدن از دغدغهها و مشکلاتم و هم به خاطر واکنشی که از سمت اون میگیرم...اینکه برای هر نوع فکرم یا مشکلم یا حال بدم وقت میذاره، میمونه و حرف میزنه تا مطمئن شه خوبم، باعث میشه بهم جرات و امنیت بده تا هر چیزی رو بهش بگم...تجربه ثابت کرده هر چیزی رو بهش گفتن، از نگفتنش خیلی خیلی بهتره...
+الان باید هشتگ بزنم غر مربوط به پی ام اس؟ :/
باید یه موضوع اضافه کنم تو وب با عنوان "پریود"...همه غرهارو بریزم تو اون :|||
+ عنوانو دوس دارم چون خیلی به وضعیت الانم میخوره...اوضاع بگاییه در کل -_-
+ نشد اینو نگم که بودنش باعث رقیق شدن بگایی این اوضاع میشه! اینکه از لحاظ روحی بهم آرامش میده واقعا درد این دورانمو کمتر میکنه..