برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

...

دارم از شدت نیاز به حرف زدن خفه میشم. شایدم از شدت نیاز به شنیدن. شنیدن یه چیزی که نمیدونم چیه. 

نمیدونم! فقط میدونم دارم خفه میشم..

هذیان‌طور

باتری گوشیم به فنا رفته. چند روز پیش همین اصطلاح به فنا رفتن رو به کار بردم که آقای آبشاری با یک لحن سرزنش‌گری گفت از خانمی با وجنات شما بعیده همچین حرفی. انگار که مثلا گفته باشم به گا رفت. نگفته بودم ولی. فقط گفته بودم فلان دستگاه به فنا رفت. فکر ذهن منحرف انسان‌ها و معادل‌سازی‌های عجیب غریبش رو نکرده بودم. شایدم کرده بودم. ولی به طور قطع فکر به زبون آورده شدن اینکه جمله‌ی مربوطه چه معادلی میتونه داشته باشه و سرزنش شدن بابت معادل‌های بالقوه‌ش رو نکرده بودم. طبق معمول احساس گناه وحشتناکی من رو در بر گرفت. در کل ری‌اکشن‌ من نسبت به هر اتفاقی همین احساس گناهه. دم دست ترین و قوی‌ترین راهی که خیلی خوب بلدم برای شکنجه‌ی خودم. احساس گناه کردم بابت حرفی که زدم. خجالت کشیدم حتی. یه چماق گرفتم دستم و ایستادم بالای سر خودم به تنبیه که خجالت بکش دختر. که چقدر تو نمیفهمی و چقدر باعث خجالت منی. دختربچه‌ی درونم مچاله شد. زانوهاشو جمع کرد و چسبید به گوشه‌ی اتاق. انقدری که ترسید از آدم‌ها، زندگی و دنیا. فقط این قضیه نبود البته. دختربچه‌ی درونم طفلکی‌تر از این حرف‌هاست. کز کرده یه گوشه و هر بار غصه‌ناک‌تر میشه بابت تمام اتفاق‌های دنیای آدم بزرگ‌ها. 

...

داشتم به مدل دلیور خوردن پیام‌ها تو مسنجرهای مختلف فکر میکردم. مثلا توی تلگرام وقتی پیام یه تیک میخوره یعنی خیالت راحت، ما پیام‌هاتو ارسال کردیم برای طرف. وقتی دوتا تیک سبز میخوره یعنی هی فلانی، یکی بود که براش پیام فرستادی؟ خب؟ دیگه واقعا خیالت راحت چون پیامت به دستش رسید. اصلا خود ما شاهد بودیم که پیامتو باز کرد. فقط متاسفانه تکنولوژیمون هنوز به اون حد نرسیده که بفهمیم چه حسی داشت، اهمیت داد یا نه. فقط قول میدیم اگه جواب داد، برسونیم دستت. تا اونموقع تو حداقل نگران چرخ خوردن پیامت روی هوا نباش چون به مقصد رسیده. ولی میتونی نگران جواب دادن یا ندادن مخاطبت باشی. ببخشید که فعلا برای این قسمت کاری از دستمون برنمیاد.


کسی که این سیستم رو ساخته احتمالا میدونسته چقدر سخته آدم ندونه پیامش دقیقا چه مسافتی از زمین و هوا رو طی کرده و چقدر دیگه مونده تا برسه دست مخاطب. مثل دوره‌ی نامه‌نویسی مثلا. بعدها که بزرگ شد و تو تیم طراحی یه مسنجر استخدام شد، یه شب تمام اون صبح‌هایی رو به یاد آورد که وقتی چشم‌هاشو باز میکرد از غصه‌ی ندونستن جایی که نامه‌‌ش به سر میبره، میخواست بمیره. اونجا بود که کشف کرد آدم‌ها حق دارن بدونن پیامشون رسیده دست مخاطب یا نه. حق دارن کمتر معلق باشن بین زمین و هوا. حق دارن به جای یه دونه تیک، دو تا تیک ببینن تا یه نفس راحت بکشن.