برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

چارشنبه سوری

یه وقتا آدم تفاوت‌ها و تغییر کردن‌هاشو انگار وقتی تو موقعیت مشابه قرار میگیره بهتر درک میکنه. وقتی امسال هم مثل پارسال رفتیم تو کوچه و کلی آبشار که برادرم آورده بود رو زدیم، لذت هم بردیم ولی انگار این خوشیه از گلوم پایین‌تر نمیرفت. از قشنگی نور و آتیش ذوق‌زده نمیشدم و بیشتر برام خسته‌کننده بود. وقتی با هر ترقه‌ای که میزدن دلم میخواست بشینم زمین و زار بزنم انقدر که توان تحمل صداش رو نداشتم و نفسم میگرفت. صدای آهنگ‌ها اعصابم رو خورد میکرد و بوی گوگرد حالم رو بدتر میکرد. پارسال ولی همه‌ی اینا جالب بود و هیجان‌انگیز. پارسال بود که دو سه ساعت کنار آتیش رقصیدیم و باز هم دلم نمیخواست برگردیم خونه اما امسال من بودم که بعد نیم ساعت گفتم برگردیم. دلم گرمای شوفاژ و سکوت اتاقم رو میخواست. پارسال من هنوز یه چیزی به اسم امید ته دلم داشتم و هنوز انقدر فروپاشیده و داغون نشده بودم. من میخندم اما خیلی وقته که یادم رفته از ته دل لبخند زدن و لذت بردن چه شکلیه چون تمام خنده‌ها و شوخی‌هام، یه جایی وسط گلوم میشکنه و تبدیل میشه به غم. من خیلی وقته نه از بارون لذت بردم و نه از سبز شدن و جوونه زدن درخت‌ها. دیگه برام مهم نیست کدوم فصله و کدوم سال. عید یا غیر عید بودن مهم نیست. انقدر غرق شدم تو خودم که همه چی یادم رفته. من خیلی وقته که از هر هفته فقط منتظر چهارشنبه هاش بودم تا یکم حجم دردی که درونم انباشته میشه رو کمتر کنم. شدم در به درِ یه ذره آرامش، یه خواب راحت و یه اعصاب آروم. شدم یه آدم منگ که نمیفهمه روزها چطور میگذره. یه تماشاچی که نشسته و سقوط خودش رو تماشا میکنه. من از این سقوط و بی‌حس شدن میترسم. میترسم از اینکه خیلی وقته هیچ حسِ خوبِ عمیقی نداشتم اما در عوض تمام حس‌های دردناک رو عمیقا و با تمام وجود درک کردم. من از این غم عمیقی که ته دلم ریشه زده و داره تمام وجودمو میگیره، میترسم. از این دست‌ و پا زدن توی سیاهی میترسم. من حتی دلم برای حال قبلیم هم تنگ شده. دلم برای یه روز عادی داشتن تنگ شده. من از این حال جسمی و روحی داغون خسته شدم. از این همیشه بد بودن خسته شدم. 

بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر؟؟؟؟

امروز حالم خیلی بد بود. کل مسیر تا خونه‌ی مامان‌بزرگم رو حالت تهوع شدید داشتم. اگه امروز تو اتوبوسای امام علی یه دخترو دیدید که ولو شده بود رو صندلی، هی نفس عمیق میکشید، چشماشو بسته بود سرشو به صندلی تکیه داده بود و شالش از سرش افتاده بود و موهاش شلخته بود، اون من بودم. داشتم تمرکز میکردم تا توی اتوبوس بالا نیارم! البته بعد اینکه پیاده شدم تو اون مسافت پنج دیقه‌ای تا خونه مامان‌بزرگم، سه بار وایسادم و بالا آوردم. اونم با معده‌ی خالی. حقیقتا اوضاع گندیه. مشکل اینه نمیدونم این بهم ریختگی بدنم دقیقا به چه دلیله. هفته‌ی پیش روانپزشکم دوز داروهارو دوبرابر کرد. نمیدونم به خاطر اونه که معدم باز بهم ریخته یا به خاطر دعوای وحشتناکی که با مامان داشتم عصبی شدم و اینطوری داره خودشو نشون میده. از اون طرفم فردا آخرین جلسه‌ی روانکاویمه و تا سه هفته‌ی دیگه روانکاومو نمیبینم. اینم در نوع خودش فشار عصبی وحشتناکی داره. من حتی فاصله‌های یه هفته‌ای رو هم نمیتونم تحمل کنم حالا سه هفته!! دلم میخواد بمیرم حقیقتا. دلم میخواد فردا نشه تا اون تایم بودن کنار اون نگذره. من نمیتونم سه هفته ازش دور باشم. سه هفته تحمل کردن زندگی اونم به تنهایی واقعا خارج از توان منه. به اون سکوت روانی‌ای که اونجا دارم احتیاج دارم. احتیاج دارم حداقل هفته‌ای یه ساعت، صداهای تو مغزم ساکت شن، هیولاهای درونم آروم شن و یکم آرامش بگیرم. من از پس خودم برنمیام. از پس دنیای بیرون هم برنمیام. همون یک ساعت پیش اون بودن باعث میشه حداقل یکم خودم رو تحمل کنم و آسیب جدی به خودم نزنم. من رسما بعد چهار پنج روز روانی میشم و دیگه نمیتونم تحمل کنم فشار روانیمو. دلم میخواد یه جوری روی خودم تخلیه‌ش کنم. یه بلایی سر خودم بیارم تا این دردهارو از روانم بکشم بیرون. احساس میکنم این همه مدت رو باید تنها تو یه تاریکی ترسناک بگذرونم. همینقدر دردناک و عذاب‌آور. حالم داره از این حجم وابستگیم به روانکاوم بهم میخوره. حالم داره بهم میخوره از اینکه انقد پیش اون آرامش هست و انقدر بیرون از اون اتاق درد و تنهایی. حالم بده و به هیچکس جز اون نمیتونم از این حال بد بگم. حالم بده و نمیدونم دقیقا این چند هفته رو باید چه غلطی کنم تا بگذره. احساس میکنم از عید متنفرم. از تعطیلات هم متنفرم. لعنت به این مغز مریض.

...

احتیاج دارم یه مدتی هیچ کاری نداشته باشم. به هیچی فکر نکنم و هیچ مسئولیتی نداشته باشم. نه درس نه کنکور نه کار و نه هیچ چیز دیگه. دور از خانواده تنهایی یه جا زندگی کنم و فقط هفته‌ای سه بار برم پیش روانکاوم و برگردم. این ارزومه. همچین فضایی میتونه یکم از فشاری که دارم تحمل میکنم رو کمتر کنه. 

کاش خیلی پولدار بودم و میتونستم همچین شرایطی رو فراهم کنم :(

چیزی که واضحه اینه که به طرز وحشتناکی به روانکاوم احتیاج دارم و هفته‌ای یک جلسه رفتن پیشش واقعا کافی نیست. من حداقل دوبار در هفته لازم دارم تو اون فضا باشم ولی هزینه‌ش واقعا کمرشکنه :( 

جلسه‌ی پیش ازش پرسیدم این حجم از انتقال طبیعیه یا نه و اصولا اکثر کسایی که می‌رن روانکاوی چه مقدار انتقال رو تجربه میکنن که خب طبق معمول جواب نداد. کلا تو روانکاوی سوال جواب نداده نمیشه فقط تحلیل میشه! خیلی فضای رو مخی داره ولی آدم کم کم کنار میاد چون خودتو تیکه تیکه هم کنی هیچ تاثیری در ری‌اکشن‌های روانکاو نداره! اون کماکان کار خودشو میکنه. 

جانم رسیده بر لب

از وقتی روان‌درمانی رو شروع کردم اوضاع روز به روز بدتر و ترسناک تر شده. دقیقا نمیدونم چرا ولی حالم به طرز وحشتناکی خراب شده. اوضاع قبل از روان‌درمانی هم خوب نبود، اما همونم الان شده برام آرزو. یه جوری از زندگی آدمیزادی فاصله گرفتم  که صبحایی که میتونم صبحانه بخورم ذوق‌زده میشم حس نرمال بودن میکنم! انگار داخل یه باتلاق افتادم که روز به روز بیشتر توش فرو میرم و هیچ جوره نمیتونم ازش دربیام. میفهمم که این حال بد بخشی از پروسه‌ی درمانه ولی من خسته شدم و حس میکنم دیگه کم آوردم. دیگه تحمل این حال بد رو ندارم. دلم میخواد بالا بیارم همه چیزو. یه ماه دیگه کنکور ارشده ‌و من هیچی نتونستم بخونم. این روزا هم که عملا درس رو ول کردم. شدم عین یه مرده‌ی متحرک که مبهوت فقط گذر شب و روز رو تماشا میکنم. حالم از خودم، از زندگی و همه چی بهم میخوره. احساس مزخرفی دارم. نسبت به خودم، نسبت به همه چی. حس یه لوزر به تمام معنا. حس میکنم باختم. مثل همیشه. خسته شدم از این چند ماه تهوع دائمی. سردردهای همیشگی. افسردگی و بالا پایین ‌شدن حالو هوام. از این ضعف و لرز گرفتن دیگه خسته شدم. من دیگه از حال بد خسته شدم. دیگه نمیتونم تحمل کنم. این پروسه‌ی روانکاوی خسته‌م کرده. تمام انرژی نداشته‌م رو کشیده و دیگه چیزی تو وجودم نمونده. خسته شدم از آستین بلند پوشیدن برای پوشوندن زخم های دستم. خسته شدم از این زخم‌هایی که انگار هیچ‌جوره قرار نیست خوب بشن. خسته شدم از این قرصای لعنتی. دلم میخواد جیغ بزنم. حقیقتا دیگه توانشو ندارم. واقعا دیگه توانشو ندارم. این وسط هیچکس درک نمیکنه. نه اونا که میدونن چه حالی دارم نه اونا که نمیدونن. مامان که به قول خودش نگرانه و سر نگران بودنش با من دعوا میکنه. اوضاع مملکت کوفتیمون از یه طرف. اوضاع خانواده از یه طرف. درس یه طرف. ارشد یه طرف و اوضاع تخمی خودمم یه طرف. من دیگه دارم میبُرم. نمیکِشم. واقعا نمیکِشم. 

...

گاهی که میرم متن‌هایی که نوشتم رو میخونم، هنگ میکنم که من واقعا با چه رویی اینارو مینویسم و میفرستم برا روانکاوم!! واقعا موقعیت عجیب و سورئالیه!!خیلی خیلی عجیب و باورنکردنی! 

خیلی دوست داشتم بدونم اون چه حسی پیدا میکنه از خوندن اینا و چه فکری میکنه راجب من!