از وقتی رواندرمانی رو شروع کردم اوضاع روز به روز بدتر و ترسناک تر شده. دقیقا نمیدونم چرا ولی حالم به طرز وحشتناکی خراب شده. اوضاع قبل از رواندرمانی هم خوب نبود، اما همونم الان شده برام آرزو. یه جوری از زندگی آدمیزادی فاصله گرفتم که صبحایی که میتونم صبحانه بخورم ذوقزده میشم حس نرمال بودن میکنم! انگار داخل یه باتلاق افتادم که روز به روز بیشتر توش فرو میرم و هیچ جوره نمیتونم ازش دربیام. میفهمم که این حال بد بخشی از پروسهی درمانه ولی من خسته شدم و حس میکنم دیگه کم آوردم. دیگه تحمل این حال بد رو ندارم. دلم میخواد بالا بیارم همه چیزو. یه ماه دیگه کنکور ارشده و من هیچی نتونستم بخونم. این روزا هم که عملا درس رو ول کردم. شدم عین یه مردهی متحرک که مبهوت فقط گذر شب و روز رو تماشا میکنم. حالم از خودم، از زندگی و همه چی بهم میخوره. احساس مزخرفی دارم. نسبت به خودم، نسبت به همه چی. حس یه لوزر به تمام معنا. حس میکنم باختم. مثل همیشه. خسته شدم از این چند ماه تهوع دائمی. سردردهای همیشگی. افسردگی و بالا پایین شدن حالو هوام. از این ضعف و لرز گرفتن دیگه خسته شدم. من دیگه از حال بد خسته شدم. دیگه نمیتونم تحمل کنم. این پروسهی روانکاوی خستهم کرده. تمام انرژی نداشتهم رو کشیده و دیگه چیزی تو وجودم نمونده. خسته شدم از آستین بلند پوشیدن برای پوشوندن زخم های دستم. خسته شدم از این زخمهایی که انگار هیچجوره قرار نیست خوب بشن. خسته شدم از این قرصای لعنتی. دلم میخواد جیغ بزنم. حقیقتا دیگه توانشو ندارم. واقعا دیگه توانشو ندارم. این وسط هیچکس درک نمیکنه. نه اونا که میدونن چه حالی دارم نه اونا که نمیدونن. مامان که به قول خودش نگرانه و سر نگران بودنش با من دعوا میکنه. اوضاع مملکت کوفتیمون از یه طرف. اوضاع خانواده از یه طرف. درس یه طرف. ارشد یه طرف و اوضاع تخمی خودمم یه طرف. من دیگه دارم میبُرم. نمیکِشم. واقعا نمیکِشم.
من وقتی تحت درمان بودم، همیشه دلم می خواست با یه وضعیت روانی خاصی (یه حال و هوای هیجانی خاص، یه احساس خاص، درگیری ذهنی با یه دسته افکار خاص) روبروی درمانگرم بشینم، ولی تقریبن همیشه وضعیت روانی متفاوتی داشتم. فکر می کردم اگه با اون وضعیت خاص حاضر باشم، درمانگرم در کل بیشتر و بهتر می تونه بهم کمک کنه. فکر می کنم می فهمم چی میگی، هر چند من لزومن نمی خواستم استیبل تر باشم.
متأسفم :((
خب چون من این مدت اون حسهای خاص و هیجانی که میگی رو در مقیاس خیلی شدید تحمل کردم اینه که دیگه خسته شدم دلم یه حال نرمال و معمولی میخواد.
راستی این عنوان پست ت از روی یکی از ترانه های سالار عقیلی هست ؟؟
با تو نگفته بودم ... از گریه های هر شب ...
مهرت نشسته بر دل ...
جانم رسیده بر لب ...
جانم رسیده بر لب ...
رشته ت چی بود؟ ارشد چی میخونی ؟
اره مال همین آهنگهس
واسه کنکور ارشد میخونم. نرم افزار
امیدوارم بتونی هر جوری که شده بیشتر صبر کنی
+دغدغه های دیگه ی زندگیت الان زیاد مهم نیستن، مثل ارشد و اینا
دغدغه ت فقط و فقط خودت باید باشی.
حتی شده یه مدت دیگه هم از زندگیت تلف شه و اذیت بشی ولی بالاخره حالت خوب شه بازم می ارزه
+کاش می تونستم کاری کنم ولی جز انرژی مثبت دادن بهت کار دیگه ای نمی تونم.
ایکاش اینو خانوادهم میفهمیدن و انقدر منو تحت فشار نمیذاشتن. ایکاش یکم درک میکردن،همدلی میکردن که این دوران بگذره نه اینکه هی نمک روی زخم بشن.
البته این چیزارو میدونستن که کار من به روانکاو نمیکشید. واقعا رفتاراشون باعث میشه از خودم متنفرم شم :(
تجربه تراپی می تونه گاهی خیلی سخت باشه. من جای تو نیستم، ولی می دونم کسایی که به اختلال شخصیت دیاگنوز میشن درمان معمولن براشون طاقت فرساست.
کنکور لعنتی. کاش وقت بیشتری داشت.
خیلی خیلی سخت شده و من دیگه جدا حس میکنم توان تحملشو ندارم. دلم میخواد زودتر به روند عادی زندگی برگردم و حالم نرمال شه :(( ینی هر هفته من با یه وضع داغونی خودمو میرسونم کلینیک. حسرتش تو دلم داره میمونه که حداقل یه سری با یه وضعیت روانی استیبلتر برم اونجا :((
این کنکورم شده قوز بالا قوز
نمیخوام هی غر بزنم ولی واقعا همه چی دست به دست هم دادن تا دهن منو سرویس کنن
من گمان میکنم مشکل تو تنهایی هست نه هیچ چیز دیگه ...
تو یه نفر میخوای که تو رو بفهمه و حرفاتو گوش کنه ...
اگه همچین آدمی پیدا کنی دیگه نیازی به روانکاوی هم نداری ...
کام آن :))))))))
شاید بگی منم درک نمیکنم برام مهم نی.
ولی با تک تک جمله هات... منم همین طور