برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

فرشته

بچه که بودیم فرشته‌ها وجود داشتن. تو قصه‌های بچه‌ها، تو کارتون‌ها. دو تا بال داشتن روی شونه‌هاشون. یه پیراهن بلند سفید میپوشیدن، با یه چوب جادویی که باهاش آرزوهای بچه‌هارو برآورده میکردن. فقط کسایی که باور داشتن فرشته‌ها وجود دارن، میتونستن اونارو ببینن. به خاطر همین ادم بزرگ‌ها هیچوقت فرشته نمیدیدن. به خاطر همین فرشته‌ها فقط مال قصه‌های بچه‌ها بودن. چون ادم‌ها وقتی بچه‌ان، هنوز یاد نگرفتن که نبینن. بعدها یاد میگیرن که چشم‌هاشون رو ببندن و گوش‌هاشون رو بگیرن. اسمش رو هم میذارن بزرگ شدن و به خودشون میگن انسان بالغ. بهای بزرگ شدن همینه دیگه. که آدم یادش بره فرشته‌ها وجود دارن. دنیای رنگیِ بچگی رو رها کنه و وارد دنیای خاکستری بزرگ‌ترها بشه.

من ولی تا همین امروزم باور دارم که فرشته‌ها هستن. نمیگم زیاد فرشته دیدم ولی این اواخر با یکیشون آشنا شدم. یکم با بقیه‌شون فرق داشت. شبیه بقیه‌ی فرشته‌ها نبود. شبیه فرشته‌های توی قصه‌ها هم نبود. بال‌ نداشت. پیراهن سفید هم نداشت. حتی چوب ستاره‌ای هم نداشت. هیچ کیسه‌‌ی جادویی‌ای هم نداشت که از توش چیزای خارق‌العاده دربیاره. حتی برخلاف فرشته‌های دیگه که همیشه لبخند میزنن و مهربونن، گاهی به نظر خشن میومد. شایدم منو دوست نداشت. شایدم بودن من اذیتش میکرد. فرشته‌ها هم حق دارن گاهی از بعضی‌ها زیاد خوششون نیاد. ولی علارغم همه‌ی این‌ها، مثل بقیه‌ی فرشته‌ها حضورش نور داشت. درست وسط سینه‌ش یه تیکه از خورشید داشت. وقتی پیشش بودم به منم میتابید. میتابید به هیولاهایی که درونم زندگی میکنن و من آروم میشدم از ساکت شدن موقتی‌شون. مثل بقیه‌ی فرشته‌ها، حضورش آرامش داشت. رنگ میپاشید به دنیای خاکستری من. توی دست‌هاش زندگی داشت. زندگی هدیه میداد به بقیه. حتی به اونایی که باور نداشتن فرشته‌ها وجود دارن. هر بار دیدمش ازش خواهش کردم که منو هم با خودش ببره جایی که زندگی میکنه. اما میگفت ماه فقط جای زندگی فرشته‌هاست. من اجازه نداشتم برم. من حق نداشتم بین فرشته‌ها زندگی کنم چون این "من" جزو گونه‌ی انسان محسوب میشه نه فرشته. 

شاید راهی باشه که منم تبدیل شم به فرشته. باید دفعه‌ی بعدی که دیدمش، اینو ازش بپرسم. شاید اونوقت راضی شد منو با خودش ببره.

غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را


بین ساعت ۶ تا ۶:۳۰ بود. فاصله‌ی مترو تا خونه. همینقدر کوتاه. وقتی هوا تاریک بود و موزیک‌ پخش میشد تو گوشم. وقتی سوز سرما میخورد توی صورتم ولی قلبم بود که یخ میزد. وقتی پیش خودم اعتراف کردم که تو شدی بند حیات من. جدا شدن و جدا موندن ازت برام ممکن نیست. وقتی صادقانه اعتراف کردم که توان جنگیدن با تو رو ندارم. توان مقابله به مثل باهات رو ندارم. این جنگ عادلانه نیست. این منم که از شدت نیاز به تو دارم دیوونه میشم. این منم که ضعیفم. منم که همه جوره دارم تلاش میکنم تا دوستم داشته باشی. تا منو فقط "مریض چهارشنبه‌ها ساعت ۱۲" نبینی. بغض کردم و تسلیم شدم. تسلیم شدم که من بنویسم و تو نخونی. داد بزنم و تو نشنوی. کنار اومدم با میزان اهمیتم توی زندگیت. کنار اومدم با فقط "مریض چهارشنبه‌ها ساعت ۱۲" بودن. پذیرفتم که تو درمانگری و من مریضت. پذیرفتم که هیچوقت قرار نیست وقتی صدات میزنم جوابی بشنوم. پذیرفتم که همیشه جلوت زجه بزنم تا بهم توجه کنی و‌ تو بی‌تفاوت رد شی. که بودن و نبودن من اندازه‌ی یه پیام هم ارزش نداره. که هیچوقت نمیتونم محبت تو رو داشته باشم. پذیرفتم که این تلاش همیشه نتیجه‌ی ثابتی خواهد داشت. پذیرفتم و دردش رو به جون خریدم. از تو جدا شدن خارج از توان منه. پذیرفتم که بیشتر از اینها بشکنم. پذیرفتم که خُردتر از اینها بشم. که یه پتک بردارم و ته مونده‌ی غرورم رو هم جلوی تو خرد کنم. پذیرفتم که یه ویرانه‌ی کامل بشم. حتی اگه تو نبینی. حتی اگه تو روت رو برگردونی. حتی اگه بی‌تفاوت رد شی. من دردش رو به جون خریدم. حالا ببین منو؟ دیگه غروری برام نمونده که به خاطرش باهات بجنگم. من شکستم. خرد شدم. از من چیزی دیگه باقی نمونده. تو جواب نده. اهمیت نده. تو به من فکر نکن. به زندگیت برس. دیگه منی از من باقی نمونده که این رفتارهات بهش بربخوره. دیگه غروری ندارم که مثلا برای حفظش دو روز بهت پیام ندم. تو همچنان بی‌تفاوت باش. تو همچنان از من رد شو. ببین چه خوب باهاش کنار اومدم؟ فقط شاید هر بار کمی تیکه‌های وجودم خُردتر بشه. که اونم مهم نیست.


اندر سختی‌های روانکاو بودن


روانکاو بودن اصولا شغل سختیست. با توجه به این شروع طوفانی لابد توقع دارید بگوییم بعد از کار کردن در معدن، روانکاوی سخت‌ترین شغل دنیاست. کاملا درست حدس زدید. به واقع روانکاوی بعد از کار کردن در معدن، سخت‌ترین شغل دنیاست. لاکن خیلی بعدتر. خیلی خیلی خیلی بعدتر. دقیق‌تر بخواهیم بگوییم میشود از ته لیست، یکی مانده به آخر!! در واقع اگر از سخت‌ترین مشاغل دنیا کتابی۶۰۰۰ صفحه‌ای تهیه کنیم، روانکاوی در صفحه‌ی۵۹۹۹ام، ردیف آخر و قبل از "سوت زدن" قرار می‌گیرد. بله حقیقتا شغل سختیست.

اصولا در روانکاوی شما به عنوان روانکاو، کاری که انجام می‌دهید این است که کلا هیچ کاری انجام ندهید! به این صورت که بیمار روی مبلی مینشیند، خود را در ابعاد مختلف شرحه شرحه مینماید( خواننده می‌تواند هر معادلی به جای عبارت شرحه شرحه قرار دهد) و شما به عنوان روانکاو تنها به او زل زده و "هوم" میگویید! و در نهایت اگر به اصرار مراجع نیاز به گفتن جملات بیشتری پیدا کردید میتوانید از عبارت " میتونیم راجع بهش حرف بزنیم" استفاده کنید به طوری که به مراجع حس گِل لقد کردن القا شود. این جمله در ۹۹ درصد مواقع جواب می‌دهد. از پرسش‌های فلسفی گرفته تا پرسش‌های ساده و ابتدایی. مثلا مراجع میپرسد آیا به نظر شما خدا وجود دارد؟ کافیست همچنان در همان پوزیشنِ زل زده و دست بر چانه بگویید "میتونیم راجع بهش حرف بزنیم". یا حتی مثلا اگر مراجع پرسید امروز چند شنبه است باز هم میتوانید همین چرخه را تکرار کنید. در آن یک درصد مواقع که جمله‌ی ذکر شده پاسخگو نبود، میتوانید در پاسخ به سوالات مراجع از عبارت "چه کمکی به تو میکنه" استفاده کرده و بدین ترتیب خیلی زیرکانه﴿ به زعم خودتان البته) از پاسخگویی به سوال وی شانه خالی کنید. 

اصولا روانکاو بودن نیاز به اپدیت جملات و ری‌اکشن‌ها ندارد. شما در همان آغاز کار، نهایتا چهار جمله را به عنوان پیش‌فرض انتخاب کرده و در تمام موقعیت‌ها استفاده میکنید. تنها سختی کار اینجاست که باید جملاتی را انتخاب کنید که همانطور که اشاره شد، در ۹۹درصد مواقع کارتان را راه بیندازد. که در این مورد هم ترسی به دل راه ندهید چون نسل‌های قبل زحمت این کار را کشیده‌اند و شما کافیست همان جمله‌ها را در مغزتان کد نویسی کرده و سپس پرونده‌اش را بسته و در گاوصندوق گذاشته و به هیچ‌وجه زیربار تغییر آنها نروید. چون به هر حال ستینگ روانکاوی مشخص است و شما تحت هیچ شرایطی نباید آن را تغییر دهید. شاید فکر کنید این ستینگ، سخت‌گیرانه و غیرقابل انعطاف است ولی مثبت فکر کنید؛ بابا کی حال تغییر داره عامو !حوصله داریا. همینطوری خوبه دیگه دور هم چهارتا جمله رو هی تکرار می‌کنیم! خسته هم نمیشیم! ( از نظر نویسنده، اجداد روانکاو‌ها، مِن جمله مرحوم  فروید، رگ شیرازی داشتند که این خصیصه همچنان در نسل فعلی روانکاوها هم دیده میشود. ) 

بدین ترتیب و با همین راهکارهای نسبتا ساده میتوانید ۴۳ نفر را در هفته ویزیت نموده و جلسات روانکاوی را هندل نمایید. 

بله حقیقتا روانکاوی شغل سختیست. 

...

همیشه از صدای بلند متنفر بودم. هر نوع صدای بلندی حتی اگر دعوا نبود، استرس وحشتناکی بهم میداد. از هر ادمی که داد میزد میترسیدم. احساس ناامنی میکردم. دلم میخواست به آدم‌ها بگم  لطفا با من آروم حرف بزنید. لحن تند و بلند آدم‌ها برام ترسناکه و اصلا مهم نیست کجا باشم، کِی باشه و توی چه موقعیتی. کافیه یکی باهام تند حرف بزنه یا داد بزنه تا از ترس حس فلجی بهم دست بده و زبونم بند بیاد. اونوقت دیگه یادم میره همه چی. یادم میره که دیگه بچه‌ی پنج ساله‌ای نیستم که یه آدم بزرگ تهدیدش کرده باشه. یادم میره که میتونم از خودم مراقبت کنم و دیگه قرار نیست کسی بهم آسیب بزنه. مبهوت و ترسیده، فقط دلم میخواد خودم رو بغل کنم و از اون آدم و از اون موقعیت فاصله بگیرم. توی اون لحظه. حس میکنم که اون آدم توانایی اینو داره که آزارم بده و من در مقابلش ناتوانم. 

همه‌ی اینارو گفتم که بگم دو هفته‌ پیش، نمیدونم در مورد چی صحبت میکردیم که تو زمزمه‌وار بهم گفتی "عجب قدرتی داری تو". و من غرق شدم تو آرامش محضی که تو زمزمه‌ی صدات بود. زمان ایستاد. دنیا امن شد. خورشید تابید و تمام وجودم گرماش رو احساس کرد. یه لذت فوق‌العاده‌ای داشت لحن آروم صدات. هنوزم از فکر کردن بهش احساس آرامش میکنم. بغضم میگیره از شدت نیازم به اون زمزمه‌وار و با آرامش و طمانینه حرف زدنت. انگار اون هیولاهای درونم هم جادو میشن. انگار اونا هم غرق لذت و آرامش میشن.

کاش میشد وقتی میخوابم، تو کنارم باشی. تا وقتی کابوس میبینم و با استرس و تپش قلب از خواب میپرم بغلم کنی و همونطور زمزمه‌وار باهام حرف بزنی تا دیگه نترسم. انقدر همونطوری باهام حرف بزنی تا دوباره بخوابم. تا دیگه کابوس نبینم.

اگه تو بودی، دنیای خواب‌هام هم آروم تر میشد. اونوقت مدام با درد و ضعف از خواب نمیپریدم. شاید اونموقع میتونستم یه خواب عمیق و پر آرامش رو تجربه کنم.

این روزها بیشتر از همیشه از  محدودیت‌های انسان‌‌ها درد میکشم. و این روزها بیشتر از همیشه آرزو میکنم کاش انسان این همه محدودیت نداشت. یا کاش تو یه چیزی فراتر از انسان بودی.

...

اصلا نمیتونید تصور کنید چه روز وحشتناکی رو گذروندم. ترسناک. تاریک و  دردناک. خیلی خیلی دردناک

هی هر سری از خودم میپرسم ته این چاهی که دارم توش سقوط میکنم کجاس و هی میبینم مثل اینکه ته نداره. فقط سقوطه. 

هر هفته به این فکر میکنم که چقدر این هفته وحشتناک بود و باز هفته‌ی بعد میبینم وضع به مرتب بدتری هم ممکنه.

وقتی برگشتم موسسه حالم بد بود. یه استاد روانشناسی هم اونجا بود که تایم ناهارش بود. چند باری دیده بودمش. معمولا در مورد جلسات روانکاویم با فاطمه حرف میزنم. بقیه هم گاهی هستن ولی سرشون تو کار خودشونه. داشتم برای فاطمه قضیه‌ی با سیگار اومدنم رو تعریف میکردم که اون استاده شنید و فاطمه به شوخی گفت ببینید دکتر این بچه با سیگار رفته پیش روانکاوش! منم یه حماقتی کردم و گفتم روانکاوم عادت داره چون حتی یه بارم جلوش دستم رو بریدم که البته  اون نامردی کرد و گفت باید بری بیرون.

 گفت ببینم چقدر دستت رو بریدی. بعد که نشونش دادم گفت اون یکی دستت رو هم ببینم! باور نمیکرد فقط یه دستم باشه!

بعد میدونید چی گفت؟ گفت باید روانکاوت زنگ میزد اورژانس و بستریت میکرد! و جدی هم بودها !! در حدی که میگفت چرا نمیخوای بستری شی؟! تو حالت بدتر از این حرفاست. باورتون میشه حتی اومد جامدادیمو گشت دنبال تیغ؟! 

گفت روانکاوتو عوض کن. به شدت هم اصرار داشت که نباید حالت انقدر بد میشد که به آسیب زدن به خودت برسی و قطعا باید روانکاوت رو عوض کنی! رفتارش و حرفاش به قدری حالمو خراب‌تر کرد که در عرض همون نیم ساعت علاوه بر اینکه از شدت گریه زار میزدم چهار بار حالم بهم خورد. حتی یه لیوان آب رو هم نمیتونستم تحمل کنم و بالا میاوردم. و میدونید چی گفت؟ گفت این شدت از انتقال که حتی با شنیدن پیشنهاد عوض کردن روانکاوت به این حالو روز بیوفتی هم طبیعی نیست. گفت اصلا خود روانکاوت وقتی این حجم از انتقال رو در تو دید باید ارجاعت میداد به یه نفر دیگه.