بین ساعت ۶ تا ۶:۳۰ بود. فاصلهی مترو تا خونه. همینقدر کوتاه. وقتی هوا تاریک بود و موزیک پخش میشد تو گوشم. وقتی سوز سرما میخورد توی صورتم ولی قلبم بود که یخ میزد. وقتی پیش خودم اعتراف کردم که تو شدی بند حیات من. جدا شدن و جدا موندن ازت برام ممکن نیست. وقتی صادقانه اعتراف کردم که توان جنگیدن با تو رو ندارم. توان مقابله به مثل باهات رو ندارم. این جنگ عادلانه نیست. این منم که از شدت نیاز به تو دارم دیوونه میشم. این منم که ضعیفم. منم که همه جوره دارم تلاش میکنم تا دوستم داشته باشی. تا منو فقط "مریض چهارشنبهها ساعت ۱۲" نبینی. بغض کردم و تسلیم شدم. تسلیم شدم که من بنویسم و تو نخونی. داد بزنم و تو نشنوی. کنار اومدم با میزان اهمیتم توی زندگیت. کنار اومدم با فقط "مریض چهارشنبهها ساعت ۱۲" بودن. پذیرفتم که تو درمانگری و من مریضت. پذیرفتم که هیچوقت قرار نیست وقتی صدات میزنم جوابی بشنوم. پذیرفتم که همیشه جلوت زجه بزنم تا بهم توجه کنی و تو بیتفاوت رد شی. که بودن و نبودن من اندازهی یه پیام هم ارزش نداره. که هیچوقت نمیتونم محبت تو رو داشته باشم. پذیرفتم که این تلاش همیشه نتیجهی ثابتی خواهد داشت. پذیرفتم و دردش رو به جون خریدم. از تو جدا شدن خارج از توان منه. پذیرفتم که بیشتر از اینها بشکنم. پذیرفتم که خُردتر از اینها بشم. که یه پتک بردارم و ته موندهی غرورم رو هم جلوی تو خرد کنم. پذیرفتم که یه ویرانهی کامل بشم. حتی اگه تو نبینی. حتی اگه تو روت رو برگردونی. حتی اگه بیتفاوت رد شی. من دردش رو به جون خریدم. حالا ببین منو؟ دیگه غروری برام نمونده که به خاطرش باهات بجنگم. من شکستم. خرد شدم. از من چیزی دیگه باقی نمونده. تو جواب نده. اهمیت نده. تو به من فکر نکن. به زندگیت برس. دیگه منی از من باقی نمونده که این رفتارهات بهش بربخوره. دیگه غروری ندارم که مثلا برای حفظش دو روز بهت پیام ندم. تو همچنان بیتفاوت باش. تو همچنان از من رد شو. ببین چه خوب باهاش کنار اومدم؟ فقط شاید هر بار کمی تیکههای وجودم خُردتر بشه. که اونم مهم نیست.