برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

30 سالگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بسیار سفر باید...

آدم ها از راه های مختلفی رشد میکنن...تجربه یه بخشی از رشد کردنه اما در صورتی که بلد باشیم تجربه رو به دانش تبدیل کنیم و ازش نتیجه ای بگیریم وگرنه محکومیم به تکرار چند باره ی اشتباهات...یه دور باطل که هی تکرار میشه و ما زمین میخوریم بی اینکه بفهمیم چرا...به نظرم یکی از مهم ترین راه های رشد کردن سفره...درست سفر کردن...با آدم های مختلف از شهرها،کشورها و فرهنگ های دیگه آشنا شدن...اینکه ببینیم روی همین زمین و توی همین زمان آدم‌ها چقدر متفاوت زندگی میکنن..ببینیم که ارزش ها و ضد ارزش ها چقدر مفهوم نسبی ای هستند...چیزی که اینجا بده جای دیگه خوبه و برعکس...تماشا کردن اینکه آدم‌های دیگه چطور فکر میکنن ،چطور زندگی میکنن ،به چه چیزهایی اهمیت میدن و تفریحاتشون چیه...اولویت هاشون چیه و برای چه چیزهایی تلاش میکنن...دیدن این تفاوت ها شاید آدمو به فکر فرو ببره...آدم رو به شک بندازه ...و شک شروع پیشرفته...شک ،تعصب رو دور میکنه و باعث میشه آدم یه بازنگری ای درون خودش و سنت هایی که به خوردش دادن بکنه...

زنی در اتوبوس !

چهارشنبه ها عصر موقع برگشتن از کلاس زبان معمولا یه خانم کارمندی رو میبینم که تازه کارش تموم شده و برمیگرده خونه...دو ایستگاه بعد پیاده میشه و من کل مسیرو بهش فکر می‌کنم...هر هفته با همون شلوار و مانتوی سرمه ای ،کاپشن و مقنعه ...جلوی موهاش پریشونه و یه عالمه اخم روی صورتش!شایدم مدل قیافشه...همش حس می‌کنم خستگی و روزمرگی از سر و صورتش میریزه...کل مسیرو به این فک می‌کنم که ینی زندگیش چه جوریه...الان میره خونه چیکار میکنه...مثلا می‌رسه خونه لباس هاشو عوض میکنه و مشغول پختن شام میشه ..کم کم شوهرش هم از سرکار میاد و باید براش چایی ببره ...ینی رابطه ش با شوهرش چه جوریه؟همدیگه رو درک میکنن؟به هم احترام میذارن؟تو زندگی به هم کمک میکنن؟یا از اون شوهراییه که وقتی میرسن خونه دو قورتو نیمشون باقیه که شام من کو ،بیا به من برس ...!گاهی حتی خیلی فانتزی گونه فک می‌کنم که وقتی میره خونه  دوش میگیره و بعد با یه آهنگ شاد قر میده ...یه پیراهن قرمز گل گلی میپوشه و عطر محبوبشو میزنه...شایدم یکم آرایش کنه مثلا یه رژ قرمز آلبالویی!وقتی شوهرش میریزه با هم چایی میخورن و گپ میزنن! از آرزوهاشون میگن و رویاهاشون..اتفاقات جالب سرکارشون رو تعریف میکنن و میخندن..شایدم خیلی خانواده ی کول و باحالی بودن و رفتن مهمونی ،رستوران ،سینما ،تاتر یا حتی خیابون گردی...اگه اینطوری بود شاید خانم کارمند ساعت ۴ بعد از ظهر وقتی داره برمیگرده خونه کمتر خسته میبود...شاید چشمهاش امیدوارتر میبود و شاید آنقدر عصبی به نظر نمی رسید...

زندگی به صورت دیفالت سخته...

زندگی وقتی ایرانی خیلی بیش‌تر سخته...

و زندگی وقتی هم ایرانی هم زن خیلی خیلی سخت تره...

قرار بود شاد باشیم و لذت ببریم و گاهی ،فقط گاهی هم مشکلاتی داشته باشیم ،غمگین باشیم و سختی بکشیم ...اما ما فقط غمگینیم بدون هیچ امیدی ...بدون هیچ شادی ای...

والدین عزیز لطفا این وقت شب تابلو نباشید

یه حسی که هیچوقت نشده بتونم برای کسی توصیف کنم یا باز کنم این داستان شب جمعه ی خانواده اس!نمیدونم من ذهنم مریضه یا کلا همه با این موضوع مشکل دارن !! فک کنم یکی از دلایلی که تو کشورهای دیگه بچه ها از ۱۸ سالگی مستقل زندگی می‌کنن همینه که هم پدر و مادر راحت باشن هم خود فرزند...به هر حال از یه سنی به بعد سخت میشه این همخونه بودن و شاهد رابطه ی پدر مادر شدن!!نه اینکه ضایع باشن ها ولی خب به هر حال هر چی باشه ادم میفهمه...اونم با این خونه های یه وجبی که حتی اتفاقات خونه بغلی رو هم با وضوح اچ دی می‌فهمیم دیگه چه برسه اتاق بغلی!!

مثلا نمیشه به در بسته ی اتاقشون توجه نکرد!! اصن من که شخصا همش فک می‌کنم بابام حق نداره !!نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام فقطم در مورد پدر مادر انقد حساسم ...!معمولا سعی می‌کنم بهش فک نکنم ولی خب گاهی زیادی تابلو میشن!!

به نظرم برای اکثر بچه ها سخته هضم کردن رابطه ی والدین ! یکی از موضوعاتی که آدم هیچوقت براش عادی نمیشه بلکه صرفا سعی میکنه بهش توجهی نکنه!یا شایدم من اینطوری ام!