برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

نعمتی به نام مادر

با مامان تنها شدیم ...براش تعریف کردم بابا در مورد کارآموزی رفتنم چی گفت...براش از غیبت کردناشم گفتم...بین ما ،فقط مامانه که گوش شنواس...بودنش و حرف زدنش دردی رو کمتر میکنه و حالی رو خوب...بین ما مامان از همه صبورتره...از همه مثبت تره...از وجودش رنگ تراوش میکنه نه سیاهی...دنیا رو سیاه نمیبینه..آدم هارو بد نمیبینه..زندگی رو میدون جنگ نمی‌دونه...خوشبینه به آینده به خوبی ها و به آدم ها...درد رو درد آدم نمیذاره...براش گفتم ...شنید ...حرف زدیم تا حس ترس و وحشت همیشگیم از آینده کمتر شه...تا یادم بیاد این زندگی منه ،آینده ی منه و من از هر کسی محق ترم تا جوری که دلم می‌خواد بسازمش...به میل دیگران زندگی کردن ،افتادن تو چاهیه که تهش دلت و بدبختیه...هیچکس نمی‌دونه راه درست چیه...هیچکس نمیدونه حقیقتا چی به صالحه و چی به ضرر..اینارو فقط خدا میدونه...پس کسی حق نداره به اسم مصلحت و صلاح بودن،امید کسی رو ناامید کنه..هیچکس هم به صرف بزرگ تربودن ،عاقل تر نیست...مشورت به جای خودش ...در نهایت آدم تصمیمشو خودش می‌گیره و نتیجه رو به خدا میسپاره...


!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نو عنوان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیکاری غم می آورد انگار

خیلی وقته که دیگه ذوق هیچی رو ندارم...با اخم بیدار میشم، با اخم غذا میخورم، با اخم میرم کلاس، با اخم از کلاس برمیگردم با اخم درس میخونم و حتی با اخم میرم حموم!!!

مهم نیس دارم چیکار میکنم فقط میخوام زودتر تموم شه...تفریح باشه فیلم باشه موسیقی یا هر چی!!با کلی اخم دلم میخواد زودتر تموم شه

از انجام هیچکاری لذت نمی‌برم و شوق هیچی رو ندارم...تو یه جدال درونی گیر کردم که دنیای بیرونم رو زهرمار کرده...یه حسی هست به نام زندگی که انگار از وجودم رفته...چشمهام فقط همه چی رو میبینن بدون هیچ شوقی...بدون هیچ برقی...وقتی بیرونم دارم با خودم حرف میزنم وقتی دارم درس میخونم با خودم حرف میزنم حتی وقتی دارم درس گوش میدم بازم با خودم حرف میزنم...به مکالمه ی درونی و هرز که همش منتهی میشه به سرزنش و شاکی بودن از خودم و عملکردم...شب رو روز و روز رو شب میکنم...هیچ چیزی نیست که منو به وجد بیاره...ضربان قلبم رو بالا ببره و اعماق وجودم رو غرق لذت کنه...هیچ چیزی نیس که دلم بخواد براش تلاش کنم و خسته شدن در راهش برام لذت بخش باشه...

نمی‌فهمم چرا اینجوری شدم و به اینجا رسیدم...نمیدونم چرا حسو حالم شبیه یه جوون در دوره ی جوونی نیس...این نبود اون تعریف هایی که از دوره ی جوونی شنیده بودم...من نه تنها سرخوش و بی غم نیستم که اندازه ی یه آدم ۹۰ ساله دل مرده شدم...یه آدمی که بی خیال فقط گذران زندگی رو به عنوان یه تماشاچی نگاه میکنه و هیچ کاری نمیکنه...نمیدونم مشکل از منه یا چی...و بدتر اینکه نمیدونم راه حلش چیه...قطعا دلم نمیخواد جوونیم اینطوری بگذره..اتفاقات هیجان انگیزو دور دنیا گشتن و از این قبیل فانتزی ها پیش کش...همین که از خودم راضی باشم و شوق زندگی داشتم باشم برام کافیه...

کریسمس

به کریسمس فکر میکنم...به این جنبه ش که چقدر خوبه الان اکثر مردم دنیا یه درخت رنگارنگ با چندتا کادو کنارش،  توی خونه شون دارن و در کنار خانواده شون خوشن...اکثر مردم دنیا الان شادن و برای تعطیلاتشون برنامه ریزی کردن...یه سری میرن مسافرت و یه سری با دوستانشون وقت میگذرونن، چیزای جدید تجربه میکنن یا دور هم جمع میشن...به بچه های کوچولویی فک میکنم که یه خانواده ی کرم و صمیمی دارن و بی صبرانه منتظرن کادوهاشونو باز کنن و و شیرینی بخورن...تصویر ذهنیم از کریسمس یه خونه اس که یه درخت بزرگ کنار شومینه شون دارن با یه عالمه تزئین و یه حلقه ی گل روی در ورودی شون نصب کردن...شاید پولدار هم بودن و خونشون ویلایی خفن بود و چراغونیش هم کردن..!..یه مبل راحتی کنار شومینه و درختشون هست که مامان بابای بچه اونجا نشستن و بچه شون رو که داره با ذوق کادوهاشو باز میکنه تماشا میکنن...پشت مبل یه پنجره ی بزرگ هم هست که بیرونش آسمون ابریه و زمین سفید...داره برف میباره...نمیتونم انکار کنم که دلم میخواست جای اون بچه باشم...!!!

کریسمس یه خوبی خیلی بزرگی که داره اینه که دست جمعیه...تو یه برهه ی زمانی همزمان تعداد زیادی از مردم دنیا خوشحالن و دارن برای سال جدید آماده میشن...خیلی از مردم دنیا همزمان دارن  یه اتفاق مشترک رو جشن می‌گیرن...یک تغییر همزمان برای اکثریت مردم...حس میکنم موقعیت خاصیه چون مگه چقدر و چند بار اتفاق میوفته که همه همزمان به چیزی برسن که خوشحالشون کنه؟ چقدر ممکنه یه اتفاقی شادی جهانی داشته باشه؟ چندبار در سال همزمان همه ی مردم یه بک دلیل شادن و جشن می‌گیرن؟من از این بابت کریسمس رو دوست دارم و گاهی تصویر های ذهنیم رو بال و پر میدم و مثل یه فیلم تماشاشون میکنم و از دیدنشون لذت میبرم:))