خیلی وقته که دیگه ذوق هیچی رو ندارم...با اخم بیدار میشم، با اخم غذا میخورم، با اخم میرم کلاس، با اخم از کلاس برمیگردم با اخم درس میخونم و حتی با اخم میرم حموم!!!
مهم نیس دارم چیکار میکنم فقط میخوام زودتر تموم شه...تفریح باشه فیلم باشه موسیقی یا هر چی!!با کلی اخم دلم میخواد زودتر تموم شه
از انجام هیچکاری لذت نمیبرم و شوق هیچی رو ندارم...تو یه جدال درونی گیر کردم که دنیای بیرونم رو زهرمار کرده...یه حسی هست به نام زندگی که انگار از وجودم رفته...چشمهام فقط همه چی رو میبینن بدون هیچ شوقی...بدون هیچ برقی...وقتی بیرونم دارم با خودم حرف میزنم وقتی دارم درس میخونم با خودم حرف میزنم حتی وقتی دارم درس گوش میدم بازم با خودم حرف میزنم...به مکالمه ی درونی و هرز که همش منتهی میشه به سرزنش و شاکی بودن از خودم و عملکردم...شب رو روز و روز رو شب میکنم...هیچ چیزی نیست که منو به وجد بیاره...ضربان قلبم رو بالا ببره و اعماق وجودم رو غرق لذت کنه...هیچ چیزی نیس که دلم بخواد براش تلاش کنم و خسته شدن در راهش برام لذت بخش باشه...
نمیفهمم چرا اینجوری شدم و به اینجا رسیدم...نمیدونم چرا حسو حالم شبیه یه جوون در دوره ی جوونی نیس...این نبود اون تعریف هایی که از دوره ی جوونی شنیده بودم...من نه تنها سرخوش و بی غم نیستم که اندازه ی یه آدم ۹۰ ساله دل مرده شدم...یه آدمی که بی خیال فقط گذران زندگی رو به عنوان یه تماشاچی نگاه میکنه و هیچ کاری نمیکنه...نمیدونم مشکل از منه یا چی...و بدتر اینکه نمیدونم راه حلش چیه...قطعا دلم نمیخواد جوونیم اینطوری بگذره..اتفاقات هیجان انگیزو دور دنیا گشتن و از این قبیل فانتزی ها پیش کش...همین که از خودم راضی باشم و شوق زندگی داشتم باشم برام کافیه...
سعی کن کتاب بخونی.
بعد ی مدت راه و پیدا میکنی
اتفاقا کتاب زیاد میخونم ...یکی از لذت های دُنیویم همینه!