برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

...

به خاطر جریان هفته‌ی پیش، بهش گفتم به عنوان تشویقی برام شیر کاکائو بگیر. برگشته میگه چرا شیرکاکائو؟ دوست داری من بهت غذا بدم؟

=)))))))))))))))))))))))))))


...

از وقتی مهر شروع شده عصرها چندتا پسربچه توی کوچه، زیر پنجره‌ی اتاقم فوتبال بازی میکنن. یا یه چیزی شبیه فوتبال. دروازه ندارن ولی هر حال توپ دارن. و یه عالمه سر و صدا. نمیدونم چه شکلی‌ان و در چه ابعادی. نمیدونم چقدر حضورشون به مهر ارتباط داره، فقط میدونم خیلی مامان بزرگ‌طور از سر و صداشون کلافه میشم و خیلی بابا بزرگ‌طور دلم میخواد عصامو بزنم زیر بغلم، اخم‌هامو تو هم کنم و با یه قیافه‌ی بی‌حوصله برم توپشونو پاره کنم. یه جور جدی‌ای که بفهمن پایین پنجره‌ی اتاق من جای بازی کردن نیست. جای سر و صدا کردن نیست. اصلا جای هیچی نیست چون هر چی نباشه، اونجا پایین پنحره‌ی یک انسان بی‌اعصابه. بعدم غرغرکنان برگردم روی صندلیم ولو شم و به مکاشفات عمیق خودم برسم.نمیدونم چطوری یهویی شکل قارچ روییدن. قبلا نبودن اخه. یا شایدم بودن و به دلیل بسته بودن پنجره و روشن بودن کولر، حضورشون حس نمی شد. یا اونا بودن و من سرکار بودم. من بودم اونا نبودن. هر چی بود خوب بود به هر حال. مثل این چند روز نبود که خسته از سرکار برمیگردم و ولو میشم کف اتاق در حالی که صدای جیغ جیغشون شبیه نوک زدن دارکوب رو مغزم می مونه. یه صدای تکرار شونده و رو مخ که اعصابِ نداشته‌م رو به طور کامل میچلونه‌. البته خیلی صادقانه‌طور بخوام بگم، باز هم خیلی بزرگونه‌طور بهشون حسودیم هم میشه. حق ندارن بازی کنن وقتی من انقدر بازی نمیکنم. اصلا هیچکس حق نداره خوش بگذرونه تا وقتی که به من خوش نمیگذره. دیگه چه برسه به اینکه خوش گذرونیشو بیاره پایین پنجره‌ی من. اونجا رسما حوزه‌ی استحفاظی منه. یعنی شاید نتونم یا حق نداشته باشم از تمام آدم‌های جای جای دنیا بخوام که خوش نگذرونن، ولی حداقل حق دارم که بخوام این کارو پایین پنجره اتاق من انجام ندن. اصلا این حق بدیهی هر آدمیه که بتونه در مورد پایین پنجره اتاقش تصمیم بگیره. ولی کجای زندگی درست و عادلانه پیش رفته که این یکی بره؟؟ خیلی مظلوم و طفلکی‌طور مجبورم در پوزیشن ولو شده کف اتاق، خودمو بغل کنم و حرص بخورم از دست کودکان و جوانان بی‌فکر و نادان این دوره زمونه که عقلشون نمیرسه شاید ما تو خونه مریض داریم. مریض روانی مثلا.

چهارشنبه‌ی ابریشمی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.