هفتهی غمانگیزی بود مامان. تمام مدت داشتم فکر میکردم که چقدر همه چیز باور نکردنیه.
درست همونقدری که داستان دیو هفت سر باورنکردنیه. همش احساس میکنم شاید همه چی مال یه داستانه. یه کتابی شبیه شاهنامه و یه داستانی شبیه ضحاک. همیشه از داستان ضحاک می ترسیدم. می ترسیدم از رسیدن آدم به جایی که برای بقا، میکشه و سرکوب میکنه. می ترسیدم از تصور جایی که آدمها فقط وقتی حق نفس کشیدن دارن که سکوت کرده باشن.
اینا داستان نیست مامان. من دیدم که اینا داستان نیست. دیدم که میشه مغز آدمها خوراک مارها شه. دیدم که مهم نیست قربانی یک نفر باشه یا چند میلیون نفر. دیدم که چقدر برده، بدبخت و زندانیام.
تمام این مدت نگاه میکردم به خودم و آدمهای دور و برم و بعد دلم میخواست تا مرز کور شدن گریه کنم به حال یاس توی چشمهاشون و تلخی سرنوشتشون. به تو هم فکر کردم مامان. به تمام حرفهایی که با هم زدیم و جلساتی که داشتیم. به تمام تلاشی که برای کمک کردن میکنی. ولی مامان، برای زندانی بودنم چیکار میتونی بکنی مامان؟ چطور میخوای یادم بدی انسان باشم وقتی اون بیرون، تمام انسانیتم سرکوب میشه؟ چطور توقع داری آزاد باشم وقتی هر روز زنجیرهای بیشتری به پاهام بسته میشه؟ چطور زخمهای قبلی خوب بشن در حالی که هی زخم روی زخم میاد؟ اصلا چطور توقع داری حرف بزنم وقتی همه جا از من سکوت میخوان؟
شغل بدی رو انتخاب کردی مامان. یا شایدم شغل خوبی رو انتخاب کردی، فقط جای بدی هستی. هر چی که هست اینجا درمانگر بودن، حکم اون پزشک خط مقدمی رو داره که وسط میدون جنگ، حتی فرصت پانسمان کردن زخمهارو هم پیدا نمیکنه، چون هر بار یه گلولهی جدید تو تن مجروح سربازهای بیچارهش سبز میشه.
متاسفم مامان. متاسفم که تو یه درمانگری.
عالی بود...
چقدر خوب نوشتی،
ضحاک ...
و مغز ما که هر روز خوراک مارها میشه...
:(((