برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

.....

۹ سال پیش تقریبا همین موقع‌های سال بود که از مدرسه برگشته بودم و با مامان نشسته بودیم به آهنگ گوش کردن. خرداد بود و زمان امتحانات ترم. مامان داشت سبزی پاک میکرد که تلفن زنگ خورد. پدربزرگم سکته کرده بود و برده بودنش بیمارستان. چند روزی گذشت و به نظر میومد خطر رفع شده. با خودم میگفتم حتما یه مدتی بیمارستان میمونه و بعد هم مرخصش میکنن. دیگه بقیه‌ش شبیه شوخی بود. شبیه بازی. تقریبا هر روز میرفتیم ملاقات. مامان انواع سوپ رو میکس میکرد و همراه با ابمیوه‌های طبیعی، هر روز تحویل پرستارای بیمارستان میداد تا به جای غذای بیمارستان، اونارو بدن به پدربزرگم. دیگه توی بیمارستان شناخته بودنش! دیگه اجازه میدادن بره بالا سمت آی سی یو و حتی یه وقتام اجازه میدادن خودش بره داخل و سوپ رو قاشق به قاشق بذاره توی دهن پدر بزرگم. تقریبا دو هفته‌ای گذشت که مرخصش کردن. انگار گفته بودن هفته‌ی سختی خواهید داشت. گفته بودن سعی کنید این هفته‌رو بگذرونید. همچنان همه چی برای من شبیه شوخی بود. پدربزرگم مرخص شده بود پس حتما حالش خوب شده بود. حتما خطر رفع شده بود. حتما مثل همیشه، همه چی به خیر و خوشی تموم شده بود. بعد از مرخص شدنش، مامان رفت خونه‌ی اونا تا به مادربزرگم توی مراقبت از پدربزرگم کمک کنه. روزی که داشت میرفت رو یادمه. باهم رفته بودیم بیرون. وسطای راه جدا شدیم که من برگردم خونه و اون بره اونجا. یادمه چه بغضی کرده بودم. یادمه چقدر عصبانی بودم از اینکه باید بره. حتی باهاش دعوا کرده بودم. تو اتوبوس درحالی که اشک میریختم زنگ زدم به مامان. صداش یه مدلی بود انگار که گریه کرده باشه. بند دلم پاره شد! داشتم سکته میکردم که نکنه غصه خورده، ناراحت شده یا دلش شکسته از من. نفهمیدم گریه کرده بود یا نه ولی خودش میگفت تند راه  رفته که نفس نفس میزنه. تقریبا چهار پنج روزی از رفتن مامان میگذشت که یه شب در حالی که بابا یه عالمه آلبالو رو گذاشته بود جلوش تا هسته‌هاشون رو دربیاره، زنگ زدن بهمون. بابا تلفنو جواب داد. دوباره تمام مسیر سکوت بود. یا تو ذهن من هنوزم شوخی بود. حتی فرداش که جنازه‌ی پدربزرگم رو آوردن توی خونه، باز هم همه چی به طرز مضحکی شبیه شوخی بود. نمیفهمیدم چه خبر شده. در حالی که همه جیغ میزدن، هوار میکشیدن و غش میکردن، من چشمم به مامان بود و از استرس گریه‌هاش میمردم. دلم میخواست جیغ بزنم که دورش رو خلوت کنن. روانی میشدم از اینکه هیچ کاری از دستم برنمیومد. نمیدونستم چیکار کنم گریه نکنه، انقدر اذیت نشه. میگفت جیگرم داره میسوزه و من میفهمیدم یعنی چی چون تمام بی‌قراری‌هایی که میکرد، جیگر منم میسوزوند. در کمال سادگی، دلم میخواست بهش بگم ببین مامان، من که هستم، پس برای چی گریه میکنی؟! 

ولی بودن من کافی نبود. دردش رو کمتر نمیکرد. یادمه توی بهشت زهرا، موقع دفن پدربزرگم دچار چه استیصال وحشتناکی شده بودم از اینکه هیچ جوره نمیتونستم آرومش کنم. مامان جیغ نمیزد، داد نمیزد، فقط یه جور دلخراشی گریه میکرد. سنگین که نفس میکشید، ضربان قلب من میرسید به صفر، نفسم حبس میشد و حس میکردم روح از تنم میره بیرون. دلم میخواست التماسش کنم آروم باشه! شرایط خیلی ترسناکی بود. ترسناک‌تر اینکه هیچ کاری از دستم برنمیومد. 

میخواستم بنویسم که در ادامه‌ش چه اتفاقایی افتاد و چقدر زندگی جهنم‌تر شد. ولی به جاش دلم میخواد بگم حسم در مقابل درد کشیدن و ناراحت شدن تو، شبیه همون حسیه که از اشک ریختن مامان پیدا میکنم. همونطوری ترسناک و دردناک. حالا نه اینکه من شاهد ناراحتی یا درد کشیدن تو بوده باشم، ولی حتی از تصورش هم حالم بد میشه. حالم بدتر میشه وقتی به این فکر میکنم که من نمیتونم هیچ نقشی تو بهتر شدن حال تو و کمتر شدن مشکلاتت نداشته باشم. دلم میخواد به تو هم مثل مامان بگم ببین! من که هستم، پس کاش هیچوقت ناراحت نباشی، گریه نکنی وقتی من هستم! 

هر چند که بودن من نه اون موقع کافی بود و نه الان. نه اونموقع درد مامان رو کمتر کرد و نه الان فایده‌ای به حال دردهای تو داره.

........

دیشب حدودای ساعت ۵ با صدای جیغ خودم از خواب پریدم. اولین چیزی که تو ذهنم چرخ میخورد این بود که خداروشکر کسی نشنید چون اگه مامان میفهمید، شدیدا دچار یاس فلسفی میشد که بچم چقدر داغون شده که جیغ میزنه تو خواب! دومین چیزی هم که تو ذهنم چرخ میخورد این بود که گوشی رو بردارم و خوابم رو برای روانکاوم تعریف کنم. در واقع انقدری ترسناک بود که فقط فکر کردن به اینکه الان برای اون تعریف میکنم باعث‌ شد از ترس فلج نشم. باعث‌ شد بتونم بلند شم برم یه لیوان آب بخورم. وگرنه اگه حالت معمولی بود من حتی جرات نمیکردم غلت بزنم! 

دو تا دختربچه‌ی دو قلو بودن که مامانشون نمیدونم چیکار کرده بود که باعث شده بود یکیشون بمیره. نه اینکه دقیقا بمیره‌ها، یه چیزی شبیه اینکه مرده بود و از دنیای مرگ برگشته بود! شبیه این ومپایرا، توی روشنایی روز، از چشماش خون میومد. خیلی وحشی و ترسناک شده بود. توی بالکن خونه قبلیمون ایستاده بودم و داشتم بیرون رو تماشا میکردم که اون دختربچه روی پشت بوم بود. شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن که همزمان با این کارش، هوا تاریک شد و هر بار جیغ میزد، شدت بارون بیشتر میشد و انگار فضا مرگبارتر میشد. یه آقایی پایین ایستاده بود که فکر کرد روی پشت بوم کلاغی یا حیوونی چیزیه. میخواست بیاد بالا که من ترسیدم اون دختر بچه بهش آسیب بزنه به خاطر همین جیغ زدم! جیغ زدم در حالی که اینجا خودم تبدیل شده بودم به اون دختربچه و با جیغ میخواستم به اون طرف آسیب بزنم :/

..

ببینید من دیشب تو تپسی زدم دیدم از خونمون تا دانشگاه شهید بهشتی میشه ۱۲ تومن. گفتم خوبه دیگه صبح پامیشم با تپسی میرم. صبح تپسی رو باز کردم دیدم زده ۲۰ تومن!هی یه نگاه به مبدا کردم یه نگاه به مقصد کردم، گوشی رو چپه کردم، صفرارو شمردم، خلاصه هر کاری کردم واقعیت نه تنها تغییری نکرد، بلکه دو دیقه بعد شد ۲۱ هزار تومن! دیدم چه کاریه، ۹۹ تومنم بذارم روش میتونم یه جلسه دیگه بیام روانکاوی! اینه که گفتم بهتره از مسیر لذت ببرم و قدم زنان رفتم طرف تاکسی خطی‌های تجریش. رسیدم اونجا دیدم پرنده پر نمیزنه تو خیابون! باز هی چپو راست رو نگاه کردم، هی منتظر شدم، هی آسمونو نگاه کردم ولی تاکسی نبود! گفتم جهنم ضرر بابا، تپسی میگیرم دیگه! زدم تپسی شده بود ۲۳ تومن! در این لحظه ۱۲ تا نفس عمیق کشیدم و به گفتن مرگ بر علم بسنده کردم! دیگه واقعا یا باید بال درمیاوردم و به صورت هوایی خودمو میرسوندم اونجا یا تپسی میگرفتم! اینه که گفتم اقا پاشو بیا دیگه چیکار کنم! همینجوری که منتظر بودم طرف بیاد، یهو دیدم رانندهه‌ لغو زد :/

 پنجاه تا نفس عمیق دیگه کشیدم و هی فکر کردم اخه مرد مومن مگه من چیکارت کردم لغو کردی تو این اوضاع -_-

یه بار دیگه زدم، منتظر شدم یارو بیاد. بعد همینجوری که داشتم نقشه رو نگاه میکردم دیدم این تپسی ابله لوکیشنمو اپدیت نکرده! همون دم خونه رو زده بود بعد رانندهه داشت میرفت اون سمت!

به سان قرقی زنگ زدم بهش گفتم من تو میدون وایسادم پاشو بیا اینجا! در همین حین که داشتم باهاش حرف میزدم دوتا تاکسی خطی تجریش اومد! یه لحظه احساس کردم دوربین مخفی‌ای چیزیه :///

 بین دو راهی وجدانم و پول مونده بودم که در نهایت این وجدان خاک بر سر پیروز شد و‌ لغو سفر نزدم! خلاصه طرف اومد رفتم نشستم تو ماشین گفتم اقا بی‌زحمت سریع برید من امتحان ارشد دارم. اونم نه گذاشت نه برداشت گفت ویز دارید؟؟ :|  اینجای داستان سه سکته رو باهم زدم. گفتم حتما بلد نیست دیگه! منم ویز نداشتم! 

بالاخره با کلی سلام صلوات و با ذکر توکل بر خدا بریم ببینیم چی میشه راه افتادیم! در اولین خروجی اشتباه پیچید!

اینجا رسما با کمک کپسول اکسیژن تنفس میکردم! بهش گفتم اقا فک نمیکنی باید سمت غرب میرفتی؟ این میره شرق‌هااا! گفت اره تابلو اینطوری زده بود دیگه، نگران نباش الان اونجا دور برگردون داره دور میزنم میرم اونور! 

حالا با اینکه تقریبا ۷۹ تا از موهام در طی مسیر کاملا سفید شد، ولی خدایی یارو خوب رفت! یه ربعه رسیدیم! 

رفتم تو دانشگاه وسایلم رو تحویل دادم که یه آقاهه بهم یه کیسه داد. گفتم چیکارش کنم؟ گفت بده بغلی :)))))))))

نه خدایی گفت برو کیکو ابمیوه‌ت رو بگیر! رفتم سر آزمون شروع کردم به جواب دادن که وسطش نوک اتودم تموم شد! حالا من کلا یه دونه پاک‌کن و یه دونه اتود با همون نوک داخلش همراهم بود!ینی خودکارم نبرده بودم حتی =))))  به خانمه گفتم من اتودم تموم شده

بعد از اینکه مقادیری نگاه تاسف‌بار حواله‌م کرد و گفت تو چه جور دانشجویی هستی، از پشت سریم یه مداد گرفت. گفتم نهههه نوک پنج دهم بگیرید من با مداد نمیتونم^__^  که خب البته نه تنها وقعی ننهاد بلکه با گفتن "وا تو چقد ناز داری بشین بزن دیگه"، اعتراضم رو در نطفه خفه کرد! 

خدایی مداد راحت نیست! 

خلاصه با هر بدبختی‌ای بود مشغول شدم و آخرای آزمون میخواستم پاشم که دیدم یه قسمتایی از پاسخ‌نامه رو باید پر کنیم و امضا بزنیم. لاکن من خودکار نداشتم :) از بغل دستیم پرسیدم اونم نداشت! دیدم اگه به خانمه بگم رسما منو قورت میده، اینه که با استدلال استقرایی به این نتیجه رسیدم اگه با مداد ایراد میگرفتن، اون دختره حتما خودکار میاورد دیگه! اینه که دلو زدم به دریا و با همون مداد پر کردم!

بخواب ای بخت وارونه

در واقع معین میخواست یه آهنگ مثبت و امیدبخش بخونه و اسمش رو هم بذاره "همینجوری نمیمونه" تا هر وقت یادش افتاد، با خودش تکرار کنه که نگو روزای خوش دوره، همینجوری نمیمونه. اما وقتی شروع کرد به خوندن، انگار با هر کلمه‌ش، سیلی واقعیت روی صورتش دردناک‌تر میشد، بغضش عمیق‌تر میشد و درد‌هاش جلوی چشمش میرقصیدن تا یادش بیاد که اینا خیالی بیش نیستن . هر بار التماس بیشتری قاطی صداش میشد و یه جور دردناکی شبیه آدمی که هر لحظه ممکنه دست‌هاش رو بذاره روی صورتش و های های گریه کنه، التماس میکرد "نخواب ای بخت وارونه که آینده چراغونه، همینجوری نمیمونه". 

انگار که میخواست به خودش دلداری بده. دلداری و امیدواری‌ای که حتی خودش هم میدونه سرابی بیش نیست. شبیه آدم تیرخورده‌ای که نمیخواد باور کنه داره آخرین نفس‌هاش رو میکشه و به خودش امید آینده‌ای رو میده که میدونه دیگه وجود نخواد داشت. یا مثل مادربزرگ تنهایی که هر بار شب عید تمام خونه رو گردگیری میکنه، برای تک تک نوه‌ها و بچه‌ها غذاهای مورد علاقه‌شون رو بار میذاره و میشینه به انتظار تا شاید اینبار در باز شه و بالاخره عزیزانش رو دوباره ببینه. توی خلوت و تنهایی خونه‌ در حالی که زل زده به در، به خودش دلداری میده که یادشون نرفته، اینبار حتما میان و هر کلمه‌ای که میگه اشکی میشه روی گونه‌هاش چون میدونه که این حرفای به ظاهر امیدبخش، هیچوقت از تلخی واقعیت کم نمیکنن. واقعیتی که هر چقدر سرت رو بچرخونی که نبینیش، وحشی‌تر و درنده‌تر چنگ میکشه و قلب آدم رو پاره میکنه. 

یا حتی شبیه من وقتایی که خودم رو دلداری میدم که دوستم داری، برات مهمم یا حداقل گاهی بهم فکر میکنی اما ته ته دلم میدونم که ته تهش خودمم و خودم. تهش منو تو هیچ صنمی با هم نداریم و راهمون از هم سواست. تهش من یه غریبه‌ام که به صِرف یه رابطه‌ی کاری، موقتا بهم گره خوردیم در حالی که هر روز ممکنه این رابطه‌ی کاری تبدیل بشه به یه رابطه‌ی ناموفق تا هر کدوم بریم پی زندگی خودمون. هر بار مینویسم، حرف میزنم تا خودم رو بغل کنم که نگران نباش، همینجوری نمیمونه، که قضیه انقدرا هم ترسناک نیست، که شاید یه روزی بتونی با تمام این وحشت‌ها کنار بیای، در حالی که هر چی بیشتر میگم، بیشتر بغضم میگیره از تلخی واقعیتی که چسبیده به بیخ گلوم و نمیذاره نفس بکشم. اصلا چطور میشه با تکرار کلمه‌ی "نفس" ، هوارو بلعید در حالی که طناب پیچیدن دور گلوی آدم؟ گفتن حرف‌های امیدوارانه شبیه همین میمونه. همینقدر بیهوده، بی‌سرانجام و همینقدر دردناک. باید این متن رو بفرستم برای آقای معین. بگم که درکش میکنم. بگم که بی‌خیال شو مرد، با این حرف‌ها زندگی عوض نمیشه، بختت از وارونگی درنمیاد و آینده‌ت چراغون نمیشه. بگم که اگه آرومت میکنه، من اون بغض صدات رو بدجوری درک میکنم. و حتی التماس قاطی صدات رو هم.

...

احتمالا تئوری‌های مربوط به طالع آدم‌ها حقیقت داشته باشه. قدیمی‌ها اونقدرها هم حرف‌های بیخود نمیزدن. مثلا طالع بعضی‌ها بی‌نیاز بودنه. مال بعضی‌ها مسافر بودن و بعضی‌ترها جنون داشتن یا سرگردان بودن. ردپای طالعی که از ازل برای آدم نوشتن، تو تمام بخش‌های زندگیش حضور داره. مثل من که از وقتی یادم میاد سرگردون بودم. گم شده و آواره. از اون مدل گم‌شده‌هایی که حتی نمیدونن آواره‌ی کجا هستن. مثل یه پیر فرتوتی که هر روز، تمام زندگیش رو فراموش میکنه، در خونه رو باز میکنه و میره بیرون در حالی که تمام شهر و آدم‌هاش غریبه‌ان. اصلا تمام شهر که هیچی، بدترین قسمت سرگردونی و اوارگی، اینه که یه جاهایی آدم می‌ایسته، ترسون و مبهوت حتی خودش رو هم یادش نمیاد. انگار که دست یه غریبه رو گرفته باشه، هی دلش میخواد بپرسه شما؟ من با شما نسبتی دارم؟ من شمارو میشناسم؟ هی این سوالات بدون جواب تکرار میشن و هر بار ته دل آدم خالی میشه از حجم ناشناس بودن بین زمین و آسمون و تمام محتویاتش.