دلم میخواد رابطم با تو رو بذارم توی یه ویترین شیشهای، هر روز ساعتها بشینم تماشاش کنم و لذت ببرم. گاهی سرخوشانه به خدا و فرشته هاش نشونش بدم و بگم ببینید من چی دارم؟ ببینید چقدر قشنگه، چقدر لطیفه.
دلم میخواد دستت رو بگیرم، ویترین قشنگم رو نشونت بدم و بگم من بلد نیستم ازش مراقبت کنم، تو قول بده مواظبش باشی. تو قول بده یه کاری کنی نشکنه، آسیب نبینه. من انقدر دستهام زمخت شده که هر کاری هم کنم، هر جوری هم بخوام لمسش کنم آسیب میبینه. میخوام مواظبش باشم اما نمیتونم. تو اما قول بده بیای و ازش مراقبت کنی. بیای و لمسش کنی، گردگیریش کنی. تو دستهات لطیفتره، مراقبتره. من اما زیادی تیره شدم، زبر شدم.
خیلی سال پیش یه انیمیشن بینظیری دیدم که هیچجوره هیچ بخشی از اسمش رو یادم نمیاد. داستانش در مورد یه شهر زیرزمینی بود که اهالیش چیزی از دنیای بیرون نمیدونستن. یه شهر تاریک و افسرده که مردم فکر میکردن تمام دنیاست و مجبور بودن توی معدنها کار کنن و جواهر استخراج کنن. کسی حق نداشت بیرون بره. اصلا کسی نمیتونست بیرون بره چون شهر، در قعر زمین بود. اصلا یادم نمیاد داستانش چطور پیش میره و چی میشه فقط یادمه که شخصیت اصلیش که یه پسر بچه بود، تصمیم میگیره شهر رو ترک کنه. هیچ ایدهای نداشت که بیرون از دنیای نیمه تاریک اون شهر، چه چیزی وجود داره. فقط حس میکرد یه چیزی این وسط درست نیست و قاعدتا زندگی نباید اینطوری باشه. یه موشک میسازن و البته با کلی بدبختی شهر رو ترک میکنن چون شهردار بدجنس، به هیچکس اجازه نمیداد کاری برخلاف میلش انجام بده. اصولا تو اون شهر هیچکس حق نداشت به جز کارهایی که بهش دیکته شده بود، کار دیگه ای انجام بده. همه همونطوری زندگی میکردن که قرار بود زندگی کنن. همه همون کاری رو میکردن که بهشون دستور داده شده بود. اصولا برای هیچکس حتی سوال پیش نمیومد که چرا نور نیست؟ چرا شهر اینطوریه و چرا زندگی انقدر کسالتباره؟
متاسفانه چیزی از ماجراهایی که براشون پیش میاد یادم نیست. فقط آخرای کارتون رو یادمه که بالاخره اون پسر بچه موفق میشه و از قعر زمین میاد بالا، حس تعجب و شگفتزدهگیش رو وقتی برای اولین بار میچرخه و نور شدید خورشید رو میبینه هنوز یادمه. هنوز یادمه وقتی روی چمنهای دشت میشینه و بالاخره میفهمه دنیا چقدر متفاوتتر از اون شهر مریضه.
بعد از دیدنش، تمام مدت به بدبختی آدمهای ته اون شهر فکر میکردم و دلم میسوخت به خاطر زندگیای از ترس، توی تاریکی و بردگی میگذروندن. شاید اون فقط یه کارتون بود، ولی شدت واقعی بودنش زیادی برام تلخ بود.
من رو یادت هست؟
الان عکس یه کتابی رو دیدم که عنوانش این بود. یه صدایی تو گوشم زنگ خورد و تکرار کرد که من رو یادت هست؟ هی عمیقتر شد، هی لجبازتر شد. تو روبهروم بودی که هی تکرار میکردم من رو یادت هست؟ دقیقا کیها من رو یادت هست؟ مثل من وقتی که صبح چشمهات رو باز میکنی؟ یا مثل من وقتهایی که چشمهاتو میبندی؟ یا اصلا مثل من، توی تمام وقتها؟ توام با من حرف میزنی؟ توام به من فکر میکنی؟ یادت هست که چقدر زندگی برام سخته و چقدر حضورت برام لازمه؟ یادت هست که چقدر حس گمشدگی میکنم و تو آخرین نوری هستی که میبینم؟ یادت هست که حتی اگه چیزی ننویسم هم هر لحظه در حال حرف زدن با توام؟ یادت هست که وقتی دردی میکشم با این حس که تو هستی تا برات تعریف کنم، تحملش میکنم؟ اصلا میدونی که من هندزفری به گوش، توی خیابون راه میرم در حالی که خودم پیش توام؟ پیش تو که نه، اصلا من خود توام. یا شایدم تو خود منی. با هم میبینیم، باهم راه میریم، با هم با دیگران حرف میزنیم. تو حتی تو تماشای اطرافم هم همراه منی. اونقدری که امروز باهم از دیدن اون همه پروانه روی درختها تعجب کردیم. با هم ایستادیم و اون پروانهای که پایین برگها نشسته بود رو تماشا کردیم. دلم میخواست بگیرمش. اینو بهت گفتم و بعد باهم به این نتیجه رسیدیم که ممکنه بترسه یا آسیب ببینه. ولی بهت گفتم که دوست داشتم لمسش کنم، حسش کنم، شبیه وقتی که کفشدوزک روی پوست دستم راه میرفت. و خب ممکن نبود، مثل تمام وقتهایی که دلم میخواد تو رو لمس کنم و ممکن نیست. با نگاه اینارو بهم گفتی. گفتی که نه لمس پروانه ممکنه و نه لمس تو. که خب، من هیچکدوم رو درک نمیکنم چون هر بار تمام توضیحاتت رو یادم میره. توضیحات نگاههات رو حتی. ولی ایکاش تو یادت نره. یادت نره تمام حرفهایی که ماههاست تلاش میکنم به گوشت برسونم. تمام حسهایی که سعی میکنم نشونت بدم چون من میترسم از اینکه یادت بره. تمام منو، حرفهای منو، حسهای منو فراموش کنی. برای همین هی دلم میخواد بیام ازت بپرسم من رو یادت هست؟ واقعا من رو یادت هست؟
یه روز بالاخره اون شکاف مخفی روی سرم رو پیدا میکنم، میشینم دونه دونهی کوکهاش رو میشکافم و از خودم میزنم بیرون. نه اینکه مسیری باشه یا مقصدی، فقط میخوام برم تا بالاخره یه جایی این دلم آروم بگیره. یه جایی که احساس غربت نکنم و غریبه نباشم. مهم نیست سیاره باشه، ستاره باشه یا حتی قمر. مهم نیست ساکنینش کیا باشن، آدم، حیوون یا گیاه. مهم حس تعلقه. انقدر میرم تا بالاخره یه جا احساس تعلق کنم. یه جا آروم بگیرم، نفس عمیق بکشم و با خیال راحت، دلم رو بذارم روی زمینش و مطمئن باشم قرار نیست که دیگه قرار نیست به خاطر تیکه تیکه شدنش استرس داشته باشم.