یه مدل خوابیدن هست که در میزان اعصابخوردکن بودن، با بدترین و وحشتناکترین کابوسهام برابری میکنه. خوابیدن توی خواب و بیداری! اینطوریه که آدم خوابه، حتی خواب هم میبینه ولی هوشیاره. کاملا نسبت به صداها و اتفاقای اطراف آگاهه و میدونه که الان بیداره و داره خواب میبینه. یه جور حالت بین خواب و بیداری. نه بیدار کامل و نه خواب کامل. نمیدونم چرا ولی انقدر خستهکننده و انرژیبره که وقتی بیدار میشم انگار کوه کندم. به شدت موقعیت فرسایشیایه. حالا همه اینارو گفتم که بگم دیشب این مدلی خوابیدم و صبح عین برج زهرمار بیدار شدم. ینی دقیقا دلم میخواست بشینم وسط تخت بزنم تو سر خودم و گریه کنم. صبحانه نخوردم، هیچکاری نکردم فقط مقادیری زل زدم به گوشی، مقادیری فکر کردم، مقادیری هم گیج زدم برای خودم. اینه که گفتم بیام داستان بگم تا یکم این حجم تلخی درونم کمتر شه.
مثلا داستان خودم و اینستاگرام. من زیادی به این اپ مدیونم. تقریبا ۶ سالی میشه که من اینستا دارم. اون اوایل میشه گفت هنوز در این حد اپیدمی نشده بود که همه قطعاااا اینستا داشته باشن و اکثر پیجها چندین هزار فالوور داشته باشن. به خاطر همین هیچ دوست آشنا و فامیلی رو فالو نداشتم. علاقهای هم نداشتم. در واقع اون موقع نظرم این بود که این اپ برای اینه که صفحات پر فالوور رو دنبال کنیم! یه عالمه پیج مختلف بود که فالو میکردم. حتی اینایی که هر روز چهارتا بشقاب رو تزئین میکنن و عکس ناهارشونو پست میکنن و سه خط کپشن فلسفی در راستای امید به زندگی و این مزخرفات هم میزنن تنگش. من اونارم دوست داشتم. حجم تفاوت سلیقهها و افکار توی اینستاگرام برام جالب بود. با آدمهای مختلفی توی جاهای مختلف آشنا شدم و خب به لطف این اشتراکگذاری تمام افکار و زندگیشون با بقیه، با ابعاد مختلفشون آشنا شدم. مثلا برای اولین بار توی اینستاگرام بود که با مفهوم هیچهایک آشنا شدم! یه کسایی که کوله مینداختن روی دوششون، کنار خیابونها و جادهها میایستادن تا یکی مسیرش بهشون بخوره و سوارشون کنه. بعد مثلا شیش ماه اینطوری، شهرها یا کشورهای مختلف رو میگشتن و به جای هتل، توی هاستلها یا حتی توی طبیعت کمپ میکردن. از نزدیک دیدن و همراه شدن با زندگی این آدما خیلی باحال بود! همش یه حس "ععععع چه جالب اینطوری هم میشه زندگی کرد" داشتم. حالا این یه موردش بود ولی تعداد مفاهیمی که برای اولین بار توی اینستاگرام باهاشون برخورد کردم خیلی زیادن. در مورد خیلیاشون فکر میکردم. حتی خیلی از افکار قدیمیم رو گذاشتم کنار چون به این نتیجه رسیدم که دیگه فاقد اعتبارن. البته یه سری تاثیرات بد هم داشت. یه مدتی وسواس گرفته بودم. زندگی خودمو با زندگی آدمهای اینستا مقایسه میکردم و حالم بد میشد. بعد سعی میکردم شبیه اونها بشم. فکر میکردم اگه اونجوری زندگی کنم، حتما خوشحال خواهم بود. مثلا دلم میخواست جاهایی که اونا میرن برم، یا لباسایی که میخرن رو بخرم. چند باری هم اینکارو کردم، بعد دیدم من اینطوری خوشحال نمیشم. داشتم مصرفگرا میشدم و این در نوع خودش حالم رو بد میکرد. اعتراف کردم که من با چهارتا لباس یا وسیله، احساس خوشحالی نمیکنم. نمیتونم اینطوری خودمو گول بزنم. سرم این مدلی گرم نمیشه تا مشکلات واقعی یادم بره. در نتیجه یه روز نشستم، با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که هر چی که لازم بود از این اپ یاد بگیرم رو فهمیدم. دیگه همه چی داشت وسواسگونه از کنترلم خارج میشد. اینه که یه روز نشستم و تقریبا تمام صفحات عمومی اینستاگرامم رو انفالو کردم. از دویست تا صفحه، نهایتا موند ۷۰ ۸۰ تا صفحه که دیگه همشون دوستها و فامیلهامون بودن. تقریبا دو سالی میشه این قضیه. با اینکه اینستارو دوست داشتم اما واقعا برام سخت نبود جدا شدن ازش. میدیدم که چقدر از دنبال نکردن اینستاگرام حالم بهتره. اینه که ترک کردن اینستاگرام برای من کمتر از حتی یه هفته طول کشید. هنوزم البته من اینستاگرام دارم ولی خیلی وقتها چک نمیکنم و اصولا اگه چک کنم هم کمتر از پنج دقیقه در روز وقتمو میگیره. دیگه علاقهی خاصی به این اپ ندارم، ولی خب نمیتونم نقشی که توی به چالش کشیدن افکارم داشت رو انکار کنم. اینه که رابطم باهاش بیشتر شبیه یه اکس قدیمیه که روزای خوبی باهم داشتیم ولی دیگه به درد هم نمیخوریم.
تصمیم گرفتم لینک ناشناس بذارم. البته نمیدونم تو شرایطی که وبلاگ هم ناشناسه و اصولا با یه تغییر نام میتونید کامنت ناشناس بذارید، این لینک دقیقا به چه دردی میخوره ولی خب دلم خواست بذارم!
اینه که حرفی، حدیثی داشتید بگید. من ناشناس خوشم میاد کلا! نه که ناشناسه، هیجان زده میشم از باز کردنش. شبیه باز کردن پاکت نامه میمونه :))))
در واقع تا ساعت ۱۰:۳۰ هنوز تصمیمم این بود که نرم.ولی تقریبا از پنج دقیقه بعدش نظرم عوض شد و خیلی یهویی تصمیم گرفتم برم. برم و به جای اینکه تنهایی عذاب بکشم، حرصم رو سر روانکاوم خالی کنم. واقعا کنکور برام مهمه و حاضرم هر کاری بکنم که یکم از بار روانیم کمتر بشه بشینم سر درسم. با این توجیح پاشدم رفتم. با توپ پر و عصبانی هم رفتم. نشستم روی مبل، کفشهامو دراوردم، کتابم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن و تست زدن :))
گفت چی شد که کتابتو آوردی اینجا درس بخونی؟ گفتم من هر کاری اینجا بکنم، مفیدتر از حرف زدن با توعه :)))
حتی جهت بیشتر توهین کردن بهش، گوشی رو برداشتم و بازی کردم! گفت ینی حتی بازی کردن با گوشی هم از حرف زدن با من بهتره؟ گفتم کلا هر کاری بهتر از حرف زدن با توعه :))
حالا الان میگید دختره مریضه، سادیسم داره ولی انصافا هفته پیش یه چیزی گفت که بدجوری اذیتم کرد. حتی امروز هم خودش پذیرفت که اشتباه بود گفتن اونها و حق دارم انقدر اذیت شده باشم. سه روز کامل من سردرد داشتم. سردردی که با پنج شیش تا ژلوفن خوب نمیشد. انقدر ازاردهنده بود که مجبور شدم برای اینکه یکم حداقل سردردهام کمتر شه، دوباره بهش پیام بدم توی تلگرام. از چهارشنبه تا شنبه پیام نمیدادم. رسما داشتم دیوونه میشدم. هنوزم بخشیدنش کار سختیه. هنوزم از فکر کردن به چیزی که گفت قلبم درد میگیره. امروز از مترو که پیاده شدم انقدر حالت تهوع داشتم که به زور خودمو رسوندم کلینیک و پریدم تو دستشویی. با معدهی خالی قاطی صفرایی که بالا آوردم لختههای خون بود. تا حالا اینطوری نشده بودم. انصافا دهنم داره سرویس میشه تو این پروسه درمان. قشنگ دارم میبینم چه روان مریضی دارم. انقدری چرکو کثافت تو مغزمه که حتی ذره ذره بیرون ریختنش هم انقدر داغونکننده و فراتر از تحملمه. حتی با وجود همراهی همهجانبهای که اون داره و تمام تلاشی که میکنه تا حتی وقتی که اونجا نیستم هم حضورش رو احساس کنم که کمتر سخت بگذره برام، با این حال سخته. خیلی خیلی سخته
بعد ۸ ماه، فردا برای اولین بار جلسهی روانکاویم رو نمیرم..