من رو یادت هست؟
الان عکس یه کتابی رو دیدم که عنوانش این بود. یه صدایی تو گوشم زنگ خورد و تکرار کرد که من رو یادت هست؟ هی عمیقتر شد، هی لجبازتر شد. تو روبهروم بودی که هی تکرار میکردم من رو یادت هست؟ دقیقا کیها من رو یادت هست؟ مثل من وقتی که صبح چشمهات رو باز میکنی؟ یا مثل من وقتهایی که چشمهاتو میبندی؟ یا اصلا مثل من، توی تمام وقتها؟ توام با من حرف میزنی؟ توام به من فکر میکنی؟ یادت هست که چقدر زندگی برام سخته و چقدر حضورت برام لازمه؟ یادت هست که چقدر حس گمشدگی میکنم و تو آخرین نوری هستی که میبینم؟ یادت هست که حتی اگه چیزی ننویسم هم هر لحظه در حال حرف زدن با توام؟ یادت هست که وقتی دردی میکشم با این حس که تو هستی تا برات تعریف کنم، تحملش میکنم؟ اصلا میدونی که من هندزفری به گوش، توی خیابون راه میرم در حالی که خودم پیش توام؟ پیش تو که نه، اصلا من خود توام. یا شایدم تو خود منی. با هم میبینیم، باهم راه میریم، با هم با دیگران حرف میزنیم. تو حتی تو تماشای اطرافم هم همراه منی. اونقدری که امروز باهم از دیدن اون همه پروانه روی درختها تعجب کردیم. با هم ایستادیم و اون پروانهای که پایین برگها نشسته بود رو تماشا کردیم. دلم میخواست بگیرمش. اینو بهت گفتم و بعد باهم به این نتیجه رسیدیم که ممکنه بترسه یا آسیب ببینه. ولی بهت گفتم که دوست داشتم لمسش کنم، حسش کنم، شبیه وقتی که کفشدوزک روی پوست دستم راه میرفت. و خب ممکن نبود، مثل تمام وقتهایی که دلم میخواد تو رو لمس کنم و ممکن نیست. با نگاه اینارو بهم گفتی. گفتی که نه لمس پروانه ممکنه و نه لمس تو. که خب، من هیچکدوم رو درک نمیکنم چون هر بار تمام توضیحاتت رو یادم میره. توضیحات نگاههات رو حتی. ولی ایکاش تو یادت نره. یادت نره تمام حرفهایی که ماههاست تلاش میکنم به گوشت برسونم. تمام حسهایی که سعی میکنم نشونت بدم چون من میترسم از اینکه یادت بره. تمام منو، حرفهای منو، حسهای منو فراموش کنی. برای همین هی دلم میخواد بیام ازت بپرسم من رو یادت هست؟ واقعا من رو یادت هست؟
من رو یادت هست!؟
...
چه اسم جالبی
همین حس رو دارم الان. نوشته ی قشنگی بود.
ممنونم