در واقع معین میخواست یه آهنگ مثبت و امیدبخش بخونه و اسمش رو هم بذاره "همینجوری نمیمونه" تا هر وقت یادش افتاد، با خودش تکرار کنه که نگو روزای خوش دوره، همینجوری نمیمونه. اما وقتی شروع کرد به خوندن، انگار با هر کلمهش، سیلی واقعیت روی صورتش دردناکتر میشد، بغضش عمیقتر میشد و دردهاش جلوی چشمش میرقصیدن تا یادش بیاد که اینا خیالی بیش نیستن . هر بار التماس بیشتری قاطی صداش میشد و یه جور دردناکی شبیه آدمی که هر لحظه ممکنه دستهاش رو بذاره روی صورتش و های های گریه کنه، التماس میکرد "نخواب ای بخت وارونه که آینده چراغونه، همینجوری نمیمونه".
انگار که میخواست به خودش دلداری بده. دلداری و امیدواریای که حتی خودش هم میدونه سرابی بیش نیست. شبیه آدم تیرخوردهای که نمیخواد باور کنه داره آخرین نفسهاش رو میکشه و به خودش امید آیندهای رو میده که میدونه دیگه وجود نخواد داشت. یا مثل مادربزرگ تنهایی که هر بار شب عید تمام خونه رو گردگیری میکنه، برای تک تک نوهها و بچهها غذاهای مورد علاقهشون رو بار میذاره و میشینه به انتظار تا شاید اینبار در باز شه و بالاخره عزیزانش رو دوباره ببینه. توی خلوت و تنهایی خونه در حالی که زل زده به در، به خودش دلداری میده که یادشون نرفته، اینبار حتما میان و هر کلمهای که میگه اشکی میشه روی گونههاش چون میدونه که این حرفای به ظاهر امیدبخش، هیچوقت از تلخی واقعیت کم نمیکنن. واقعیتی که هر چقدر سرت رو بچرخونی که نبینیش، وحشیتر و درندهتر چنگ میکشه و قلب آدم رو پاره میکنه.
یا حتی شبیه من وقتایی که خودم رو دلداری میدم که دوستم داری، برات مهمم یا حداقل گاهی بهم فکر میکنی اما ته ته دلم میدونم که ته تهش خودمم و خودم. تهش منو تو هیچ صنمی با هم نداریم و راهمون از هم سواست. تهش من یه غریبهام که به صِرف یه رابطهی کاری، موقتا بهم گره خوردیم در حالی که هر روز ممکنه این رابطهی کاری تبدیل بشه به یه رابطهی ناموفق تا هر کدوم بریم پی زندگی خودمون. هر بار مینویسم، حرف میزنم تا خودم رو بغل کنم که نگران نباش، همینجوری نمیمونه، که قضیه انقدرا هم ترسناک نیست، که شاید یه روزی بتونی با تمام این وحشتها کنار بیای، در حالی که هر چی بیشتر میگم، بیشتر بغضم میگیره از تلخی واقعیتی که چسبیده به بیخ گلوم و نمیذاره نفس بکشم. اصلا چطور میشه با تکرار کلمهی "نفس" ، هوارو بلعید در حالی که طناب پیچیدن دور گلوی آدم؟ گفتن حرفهای امیدوارانه شبیه همین میمونه. همینقدر بیهوده، بیسرانجام و همینقدر دردناک. باید این متن رو بفرستم برای آقای معین. بگم که درکش میکنم. بگم که بیخیال شو مرد، با این حرفها زندگی عوض نمیشه، بختت از وارونگی درنمیاد و آیندهت چراغون نمیشه. بگم که اگه آرومت میکنه، من اون بغض صدات رو بدجوری درک میکنم. و حتی التماس قاطی صدات رو هم.