برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

والدین عزیز لطفا این وقت شب تابلو نباشید

یه حسی که هیچوقت نشده بتونم برای کسی توصیف کنم یا باز کنم این داستان شب جمعه ی خانواده اس!نمیدونم من ذهنم مریضه یا کلا همه با این موضوع مشکل دارن !! فک کنم یکی از دلایلی که تو کشورهای دیگه بچه ها از ۱۸ سالگی مستقل زندگی می‌کنن همینه که هم پدر و مادر راحت باشن هم خود فرزند...به هر حال از یه سنی به بعد سخت میشه این همخونه بودن و شاهد رابطه ی پدر مادر شدن!!نه اینکه ضایع باشن ها ولی خب به هر حال هر چی باشه ادم میفهمه...اونم با این خونه های یه وجبی که حتی اتفاقات خونه بغلی رو هم با وضوح اچ دی می‌فهمیم دیگه چه برسه اتاق بغلی!!

مثلا نمیشه به در بسته ی اتاقشون توجه نکرد!! اصن من که شخصا همش فک می‌کنم بابام حق نداره !!نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام فقطم در مورد پدر مادر انقد حساسم ...!معمولا سعی می‌کنم بهش فک نکنم ولی خب گاهی زیادی تابلو میشن!!

به نظرم برای اکثر بچه ها سخته هضم کردن رابطه ی والدین ! یکی از موضوعاتی که آدم هیچوقت براش عادی نمیشه بلکه صرفا سعی میکنه بهش توجهی نکنه!یا شایدم من اینطوری ام!

نظرات 3 + ارسال نظر
nasser پنج‌شنبه 21 دی 1396 ساعت 18:46 http://www.nasser-sirjani.blogsky.com

خیلی با حال بود!
بابام حق نداره!خخخخخ

نداره دیگه !

اء امشب شب جمعه س؟!!! اصلا یادم نبود. خانوم جون لطفا بچه هارو بخوابونشون دیگه دیروقته. بزرگ که بشن دیگه نمی شه خوابوندشون
شوخی کردم. پنجاه و دوسالمه و هنوز مجردم... خوش به حالم...

:)

kilgh جمعه 15 دی 1396 ساعت 01:10

فک کنم همه همین حسو داریم. :)))

خب پس طبیعیه :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد