برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

...


بهش گفتم بذار بغلت کنم. لازم بود. هنوزم لازمه. انقدری که همه چی تو توهمه لازم دارم که به تصویر شبح‌گونه‌ای که ازش تو ذهنم دارم یه جسم بدم. که ببینم واقعیه. که ببینم اینا خیال نیست، توهم نیست. که ببینم من با یه آدم واقعی حرف زدم نه خیال. 


اصلا میدونی چیه، من که با خیالی بودنت مشکلی ندارم. مشکل اینه تو نه خیالی نه واقعی. نه انسانی نه فرا انسانی. نمیدونم چی‌ای و این آزارم میده. حالم رو بد میکنه. اصلا اگه خیالی بودی که خوب بود. یه خیال واقعی بودی. اونوقت اجازه داشتم بغلت کنم، دستتو بگیرم. اونوقت میشد همه جا با من باشی. همه جا باهام حرف بزنی. حتی همونجوری ترسناک بهم زل بزنی. راستش من با همونم کنار اومدم. نه راستش نگاهت ترسناک نیست. بیشتر عجیبه. هر چیه همونم دوست دارم. خوبه که فقط منو ببینی. اصلا واسه همینه که دیدن حرف زدنات با بقیه، دیدنت تو دنیای بیرون از اون اتاق انقدر برام ازاردهنده‌س. تو نه خیالی نه واقعیت. موندی بین این دوتا و ذهن من داره سر این تناقض روانیم میکنه. حالا تو تا ته دنیا هی بگو منم انسانم و محدودیت‌هایی دارم. ذهن زبون‌نفهم من نمیفهمه دیگه. تا همون ته دنیا میتونم به خاطر محدودیت‌هات بغض کنم و خودمو آزار بدم تا بیشتر عذاب بکشم. من از محدودیت‌هات متنفرم. اگه غول چراغ جادو داشتم آرزو میکردم تا تو تبدیل بشی به یه موجود فرازمینی. اونوقت فقط من میدیدمت. اونوقت فقط منو میدیدی. بعدش دستتو میگرفتم و با خودم همه جا میبردم. شاید اونموقع تحمل زندگی راحت تر میشد. شاید حتی تحمل دردها هم راحت‌تر میشد. شاید حتی جرات میکردمو به ادامه دادن زندگی فکر میکردم نه متوقف کردنش. اونوقت تو بودی تا پیشت از آدما گله کنم. تو بودی تا این مغز مریضمو جلوت خالی کنم. تو بودی تا هر بار برات بگم که چقدر از راه رسم زندگی و آدما تعجب میکنم. همه اینا رو میشنیدی و جوری عادی رفتار میکردی که فکر نکنم که منم که مریضم نه بقیهع.