برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

چه بد کرداری، ای چرخ..

مساله این نیست که یه وقتا زندگی خیلی سخت میشه...اینم نیست که یه وقتا مشکلات به آدم فشار میاره...حتی اینم که یه وقتا دلت بخواد بمیری مساله ای نیست،طبیعیه

مساله از اونجایی شروع میشه که این یه وقتا تبدیل میشه به "همیشه" و تمام این‌ها میشه حس غالبت نسبت به زندگی و دنیا...مساله وقتی شروع میشه که هر شب یه دنیای خیالی رو تصور کنی و با آرزوش خوش باشی تا شاید ذهنت گول بخوره و یه سری چیزارو موقتا فراموش کنه...بعد از یه جایی به بعد از این تناقض ذهنی خسته میشی...خسته میشی از ندیدن رویاهات تو زندگی واقعی...خسته میشی از اینکه دنیای تو ذهنت انقدر قشنگه و دنیای بیرونش انقدر خاکستری...حس بعدش ترسه...ترس از این دنیایی که انقدر قواعدش خشن و بی رحمه...بعدش میرسی به ترس از آدم‌ها...آدم‌هایی که با این قواعد خشن دنیا اداپته شدن و حالا خودشون تبدیل شدن به بخشی از اون...هی میترسی و میترسی..هی فاصله میگیری..هی میچپی تو اتاقت یه گوشه کز میکنی و با خودت فکر میکنی چه غلطی کنم تو این دنیای بی دروپیکر...انقدر این حس تکرار میشه تا بعدش از اینکه هی میترسی، خسته و کلافه میشی و دیگه نسبت به همه چی حس تهوع پیدا میکنی

از این آدم‌ها فاصله بگیرید

دنیای عجیبی داریم...آدم‌های عجیبی هستیم...ادعا می‌کنیم کسی رو دوست داریم و آزارش میدیم و برای آزار دادنمون هم دلیل میاریم و توجیهش می‌کنیم...بیایین قبول کنیم همه، قبل از هر چیز، خودخواهیم و این خودخواهی در تمام ابعاد زندگیمون حضور داره...حتی دوست داشتنمون رو هم تحت شعاع قراره میده...این روزا بیشتر میفهمم و میبینم دوست داشتن هرگز کافی نیست...دوست داشتن برای هیچ نوع رابطه‌ای کافی نیست..راستش رو بخوایید دوست داشتن حتی مانع خودخواهی هم نمیشه...باعث نمیشه نخوای یا دلت نیاد به اون طرف مقابل آسیب بزنی...

قبل از هر چیز، برای هر نوع رابطه‌ای، یه روان سالم لازمه...روان سالم باعث میشه نخوای و نتونی به کسی آسیب بزنی...درگیر عقده‌ها و مشکلات روحی خودت نباشی و اونارو به اسم علاقه به خورد اطرافیانت ندی...راستش به نظرم علاقه‌ی یه آدم مریض خودش به خودی خود آسیب زننده‌س...از آدم‌های مریض فاصله بگیرید...از هر ادمی با هر نسبتی که باهاتون داره، اگه میبینید روان بیماری داره، ازش فاصله بگیرید چون قطعا و قطعا بهتون آسیب میزنه حتی اگه دیوانه‌وار عاشقتون باشه یا حتی اگه این فرد عضوی از خانواده و هم خونتون باشه...عقده‌ها و مشکلات روانی انقدر عمیق هستن که به هر حس دیگه‌ای بچربن 

حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی ماه قهر میکنه

میگه میدونی ماه گرفتگی چیه

میگم اره دیگه، وقتی زمین بین ماه و خورشید قرار میگیره، نور خورشید نمیتونه به ماه برسه و ماه تاریک میشه

یکم عاقل اندر سفیه نگاهم کرد، چشماشو تنگ کرد و گفت ینی تو قصه‌ی آدمارو باور میکنی؟

گفتم قصه چیه بابا، دلیل علمی داره

با چشماش بهم گفت ساده‌ایا...یه جوری که انگار میخواست یه رازی رو بهم بگه صداشو یواش کرد و گفت ببین اینا قصه‌هاییه که آدما ساختن...آدما دوست دارن همیشه یه دلیل ظاهرا عاقلانه برای هر چیزی پیدا کنن تا راحت تر باهاش کنار بیان

دلم بهش خندید ولی صداشو درنیاوردم و گفتم خب باشه تو بگو داستان چیه

گفت ببین ماه خیلی ماجراجو بود...همینطوری تو کهکشان ها میچرخیدو ماجراجویی میکرد...ستاره‌های مختلف رو میدید، بین کهکشان‌ها میچرخید و برای خودش صفا میکرد تا اینکه تو یکی از سفرهاش راهش خورد به کهکشان راه شیری و منظومه‌ی شمسی...همینطوری که داشت با سیاره های مختلف آشنا میشد یهو یه سیاره دید سبز آبی...زمین صداش میکردن...بین تمام سیاره‌هایی که دیده بود زمین یه جور خاصی بود..نفس داشت..عشق داشت...زمین زنده بود..اصلا نمیشد دوستش نداشت...حتی زحل با اون حلقه‌ی جذاب دور کمرش هم به اون شگفت انگیزی نبود...ماه عاشق زمین شد...از اون مدل عشق‌های افسانه‌ای

ماه هر روز و هر لحظه دور زمین میگشت و قربون صدقه‌ش میرفت ...ولی زمین عاشق نور بود و شبا که خورشید بهش نمیتابید غمگین میشد...ماه که دید زمینش غمگینه، یه روز رفت پیش خورشید تا باهاش حرف بزنه

هیچکس نفهمید که ماه به خورشید چی گفت، اما خورشید، هر شب یکمی از نورش رو به ماه داد تا ماه هم شبای زمین رو روشن کنه و هم دورش بگرده...ولی گاهی ماه دلش میگیره...هر شب میتابه و هر روز میگرده اما گاهی خسته میشه قهر میکنه...میره نور خورشیدو پسش میده، روشو برمیگردونه و دیگه نمیتابه به امید اینکه زمین برگرده تماشاش کنه ولی خب بیچاره عاشقه...دلش طاقت نمیاره شبای زمینش تاریک بمونه...اینه که خودش دوباره میره پیش خورشید، نورشو پس میگیره تا شبای زمین رو روشن کنه..حتی اگه زمین عشقشو نبینه، ماه بازم عاشق میمونه


مثل من نباشید

متاسفانه من از اون دسته از آدمای لوس و مزخرفی هستم که اشکشون دم مشکشونه و سه سوته گریه‌شون میگیره...البته در حالت کلی واقعا لوس محسوب نمیشم ولی تو این مورد اینطوری ام دیگه...حالا نمیدونم این ویژگی لوس محسوب میشه یا نه ولی خب به هر حال من اینجوری‌ام...ینی دقیقا به این صورت که برای گریه کردن اصن نیازی به دلیل ندارم حتی!به راحتی میزنم زیر گریه و اشکم درمیاد...البته احتمالا اگه موقعیت خیلی حثیتی و آبرو بری باشه احتمالا میتونم خودمو کنترل کنم تا یه جای امن برسم ولی این مهار کردن گریه‌م انقد بهم فشار میاره که قطعا بعدش سردرد میگیرم...کلا اخلاق خوبی نیست و ترجیح میدادم اینطوری نباشم...دوست داشتم همیشه همه چیز و همه کس رو به یه ورم حواله میکردم و عین خیالم نبود کی چی میگه...ای بابا